شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان




ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه

بر آید ناله ها از سنگ و شیشه


چنین باشد حکایت های خفته 

چنین آمد حدیث نا نگفته 


که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد

بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد


که من هم عاشقم بر روی دلدار

بر آن خال لب و ابروی دلدار


از آن روزی که او پالایشم کرد

ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 


سپس با عشق خود کرد آشنایم 

که در دل تا ابد من با وفایم 


کنون آمد یکی عاشق به میدان

که چون پتکی زند بر روی سندان


به هر ضربه که تیشه مینوازد 

تو گوئی جان شیرین میگُدازد


بگفتش کوه ای عاشقتر از من 

به راه عاشقی راسختر از من 


بزن هر ضربه را با های و هوئی 

که جانم بسته شد دیگر به موئی


اگر تو عاشقی بر روی شیرین 

منم سرگشته ی آن یار دیرین


تو را دل گفته تا، کن تیشه بازی

که ضربه را زنی با دلنوازی


مرا او صبر و جانبازی به دل داد

درونم قصه ها از خشت و گِل داد


تنم سخت و دلم جامی بلورین

دمی با من ، دمی با ماه و پروین


چو دل رفته به جانم تیشه ای زن 

به بنیادِ دلِ ، سرگشته ای زن 


از آن لحظه که دل آهنگ او کرد

سر و جانم، فدای روی او کرد 


رها کن تیشه را، گر دل بدیدی

ز او میپرس، در کویش چه دیدی


چو گوید او حدیث از زلف دلدار

تو هم از زلف شیرین دست بردار


به چلّه در نشین در دامن من 

دوا کن زخم تیشه از تنِ من


بزد فرهاد، او را با دلی زار

که ای نادیده روی و موی دلدار


فقط تو وصفِ رویش را شنیدی

چو من آن چشم شوخش را ندیدی


من آن لحظه که دیدم روی تابان

دلم گفتا که دیدی، جانِ جانان


در آن روزی که جانم، می سرشتند 

به قلبم نامِ شیرین را نوشتند


چو شیرین بود، من فرهاد گشتم 

به نامش تا ابد دلشاد گشتم


تو او نادیده ای، سرگشته هستی

چنین در ماتمش،  درهم شکستی


من آن شیرین دهان را تا بدیدم

به یکدم دست از جانم کشیدم


هر آنکس این دلم جانانه کرده

هم او نامم چنین افسانه کرده


دگر من خود نییم، من مرغ عشقم

چو یک ذره ز کُل، در جزء عشقم


بقای من در این شد، تا بسوزم

ببندم چشمِ خود، لب را بدوزم


از آن روزی که گوشم حلقه بستم

نه هُشیارم، نه بیدارم، که مستم


چنان مستم، که از او سر نپیچم

نه مجنونم، نه فرهادم، نه هیچم


در این مستی اگر کویش بیابم

به هُشیاری تو گوئی عینِ خوابم


چو چشمانش به جانم شعله ای زد 

دلم را همچو گِل بر کوره ای زد 


مرا با زلف او شرطی که کوه را 

شکافم سینه ی فرّ و شکوه را 


رسانم شهدِ شیرین را به کویش

پس آنگه بوسه ها گیرم ز مویش 


بگفتش او، بیا زین نغمه بُگذر

چنین قصد و خیالت ساده منگر


در این ره مرد را چون کوه باید

که با کوهی دگر، بر هم در آید


ترا جسمی ضعیف و ، خاک و از آب

چگونه در پیِ من آورد تاب 


کُشم جان و دلت را من به خواری

اگر بر فرق من تیشه گذاری


بدادش  پاسخی اینگونه فرهاد

که گر خاکم رود، زین جا برباد


نه آنم من، که عهد خود گذارم

به غیر از راه او راهی سپارم


مرا جانان بگفتا، رسم بازی

نه رسم رندی و گردن فرازی


من آن روزی که راه چشمه جُستم

ز هر کس غیرِ او دستم بشستم


نییم من آنکه کوهی می شکافد

و یا زین قصه ها، افسانه بافد


من آن خاکم، که او پردازشم کرد

به درد و سوز هجران سازشم کرد 


کنون عشقست و آرد تیشه بر کوه

ندارد در سرش، اندیشه از کوه


هر آنکس، عشق زد آتش به جانش

بسوزد هم به ظاهر، هم نهانش


بگوید این دلِ من کوه کن بود

نگوید کاین دلم، پیمان شکن بود


چو عشقش باشد اندر تار و پودم 

بماند تا ابد، در خاک وجودم


غُبارم گر به صد افلاک رانند

مرا هم ذره ای از خاک خوانند


چو شمع عشق او پروانه خواهد

ز پروانه دلی دیوانه خواهد


دلم پیمانه گشت و من ز دل مست

تنم پروانه گشت و جان ز تن رست


شباهنگ هم کنون فرهاد گردد

به راه عشق او بر باد گردد




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۹:۴۵




ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۰




صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر لختی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۰



دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 

دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد

 

دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او

مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 

 

من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری

دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد

 

از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل

خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 

 

طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان

کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 


شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد

تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد

 

غم دوران نخورم، چون ز غم زلف خَمت

هر سحرگاه دلم، می زده در کوی تو شد 

 

جز شباهنگ که تواند، همه هستی بدهد

تا که از روز ازل برده ی آن روی تو شد 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۲



جامی بزن که دردی، درمان به آن توان کرد 

یاری گزین که با او، طی در زمان توان کرد 

 

مستی مکن چو بلبل، اندر هوای هر گل 

برگی ز باغ من چین، کان را نهان توان کرد 

 

سرگشته ام و حیران، در ابر و باد و باران 

چنگ خمیده بنگر، وز دل فغان توان کرد 

 

ای دل مگو به رندان اسرار می پرستی 

زیرا حدیث جانان، ورد زبان توان کرد 

 

این دل اگر ندارد، در کوی او مقامی

با یاد او سماعی، هم با مغان توان کرد 

 

زاهد اگر شنیدی کاین خرقه در خفا سوخت 

در چله اش جهان در، رطلی گران توان کرد 

 

بنگر که تربت من، در حلقه با صبا رفت 

زیرا غُبارِ  پاکان، بر آسمان توان کرد

 

هرچند دست من شد، کوته ز دامن یار 

شاید دعای این دل، اندر کمان توان کرد 

 

بی او نبوده هرگز، اندر جهان شباهنگ 

بنگر که راز پنهان، با او عیان توان کرد 

 

################################

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۵

 


این غزل بر مبنای این کلیپ زیبا سروده شده 

لطفا کلیپ را با دقت مشاهده فرمائید 

 

خوش نگر گردش ایام به موئی بند است 

وین همه کوکبه و نام، به موئی بند است 

 

غیرت عشق چو یک شعله بر عالم بزند 

اول و آخر و انجام، به موئی بند است 

 

تاج و تختی که فروشد به جهان فخر مدام 

سرنگون گشتن ایام، به موئی بند است 

 

ای که از خون دل خلق تو سرمست شوی 

مستی و باده ی این جام، به موئی بند است 

 

هر دَمی را بدَمی،غرّه مشو بر دنیا 

کاین دَم و حال و سرانجام، به موئی بند است 

 

غافل از اشک فقیران تو مشو چون سلطان 

مسند و منصب و فرجام، به موئی بند است 

 

حقِ مردم چو دَمی، در کَفِ دستان تو شد 

قاضی و مجرم و احکام، به موئی بند است 

 

ای که بر بامِ فلک قهقهه چون کبک زنی

زیر و رو گشتن این بام، به موئی بند است 

 

هان به شیرینی دوران، نتوان تکیه نمود

تلخ و شیرینیِ این کام، به موئی بند است 

 

هرچه گوئی تو شباهنگ همه کس میداند

خوش نگر نامه ی برجام به موئی بند است 

 

 

 

***************************************

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۰


 


..shabahang2.blog.ir

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۵:۱۸


دلبر ماه من توئی، نغمه و آه من توئی

رهبر راه من توئی، یوسف چاه من توئی 


شعله ی جاودان توئی، دلبر لامکان توئی 

جوهرِ جان من توئی، گوهرِ کان من توئی 


نغمه ی دردِ جان منم، مرغک بی زبان منم 

آب و گل جهان منم، بنده ی ناتوان منم


نغمه ی هر سحر توئی، شعله ی پر شرر توئی 

هور توئی قمر توئی، جوهرِ هر گهر توئی 


جان و جهان من توئی، روح و روان من توئی 

غنچه ی جان من توئی، ماه زمان من توئی 


سینه پر ز غم منم، قصه ی جام جم منم 

سایه ی بیش و کم منم، نغمه ی در ستم منم 


جاه و جلال خود توئی، ماه جمال خود توئی 

نقش خصال خود توئی، ذات کمال خود توئی 


شمع توئی شفق توئی، شعله توئی رمق توئی 

بر درِ بسته دَق توئی، راه وصال حق توئی


گریه ی بی صدا منم، هق هق بینوا منم 

خسته ز هر جفا منم، مرغک در هوا منم 


گریه منم صفا توئی، مویه منم بقا توئی 

بنده منم خدا توئی، سینه منم صفا توئی 


درد منم دوا توئی، رنج منم شفا توئی

غصه منم ندا توئی، جور منم وفا توئی 


نغمه ی دردِ جان منم، مرغک بی زبان منم 

آب و گل جهان منم، بنده ی ناتوان منم 




( شباهنگ )



@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@





۲۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۸
(( درودی گرم بر همه ی دوستان و همراهان عزیز ))
 
 از حدود یکسال و نیم قبل بسیاری از دوستان و آشنایان و همراهان عزیز  همواره مشوق بنده گردیدند که این دلنوشته ها بصورت کتابی منتشر و در
دسترس هموطنان و علاقمندان به شعر و ادب فارسی قرار دهم ..
 به همین خاطر در شهریور ماه 96 به ایران سفر کردم برای چاپ قسمتی از مجموعه کتاب بوی زلف یار که پس از حدود شش ماه تلاش و کمک بعضی از دوستان کتاب (بوی زلف یار )  به چاپ رسید این کتاب در
 352  صفحه شامل حدود  330 غزل و چند قصیده میباشد که در قطع 
وزیری با جلد بسیار زیبای گالینگور سخت به چاپ رسیده 
لازم به تذکر است که بنده به هیچوجه انتظار کسب در امد از این کتاب 
را ندارم و اگر کتاب مورد استقبال قرار گیرد همه ی در امد آن صرف کودکان بی بضاعت جهت تهیه لوازم تحصیلی میگردد. اگر دوستانی تمایل به داشتن کتاب دارند در حقیقت قدمی در راه کمک
 به آنها برداشته اند. 
 تشویق هر دوستان غیر وبلاگی برای خرید کتاب کمک بزرگی است
 در هر حال روزی که  شروع به سرودن شعر نمودم حسی مرا وادار کرد که با خداوند عهد کنم اگر موفق به اینکار شوم هیچگونه چشم داشت مادی نداشته باشم و همه آن را صرف کارهایی در راه او نمایم و این کار 25 سال بطول انجامید و اکنون شکر گزار پروردگار هستم 
کتاب های بعدی با نام راز گیسوی پریشان نیز در دو جلد به چاپ رسیده 



 
۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۷

ای دل از غمها برون آ دلنوازان آمدند 

از برای دفعِ هر غم نازنازان آمدند

 

غم دگر جائی ندارد زانکه چون گل دسته ای

با می و مطرب و ساقی، سرافرازان آمدند

 

شام هجران شد بسر آمد بهاران در چمن

بلبلانت سوی گلشن یکه تازان آمدند 

 

صبح طلعت بر دمید و شام یلدا شد بسر

اینک آن فرزانگان چون نغمه سازان آمدند 

 

دل مکن بد گرچه شامی بی رخ آنان گذشت

بهرِ دیدارت کنون چون‌ پاکبازان آمدند

 

غم فرو میرد دگر شادی بپا خیزد کنون

عشق و مستی کن بپا، چون دلنوازان آمدند

 

هر چه از غم در تو باشد اینک آن بیرون بریز

از برای شوقِ هستی، چاره سازان آمدند

 

با شباهنگ نغمه سر کن صبح دولت بر دمید

مطرب و ساقی خبر کن، خوش نوازان آمدند

 

دیده از خونابه شوی و، خنده بر رخساره آر

نوگُلان و دلنوازان، نازنازان آمدند

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 


الا ای پیر فرزانه....

 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۲۰