ببین پروانه را ساقی
ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی
گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی
زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا
ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی
روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه
به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی
جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او
دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی
بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش
چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی
می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن
بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی
چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون
برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی
در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم
از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی
شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد
گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی
*******************
* مکنون = مستور ، پوشیده ، پنهان
* خونخانه = کنایه از دل * زَمَن = زمان ، دوران ،
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
"بخوان افسانه راساقی"عالی
دلتون بی غم