شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است




صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر لختی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۰



دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 

دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد

 

دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او

مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 

 

من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری

دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد

 

از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل

خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 

 

طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان

کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 


شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد

تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد

 

غم دوران نخورم، چون ز غم زلف خَمت

هر سحرگاه دلم، می زده در کوی تو شد 

 

جز شباهنگ که تواند، همه هستی بدهد

تا که از روز ازل برده ی آن روی تو شد 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۲



جامی بزن که دردی، درمان به آن توان کرد 

یاری گزین که با او، طی در زمان توان کرد 

 

مستی مکن چو بلبل، اندر هوای هر گل 

برگی ز باغ من چین، کان را نهان توان کرد 

 

سرگشته ام و حیران، در ابر و باد و باران 

چنگ خمیده بنگر، وز دل فغان توان کرد 

 

ای دل مگو به رندان اسرار می پرستی 

زیرا حدیث جانان، ورد زبان توان کرد 

 

این دل اگر ندارد، در کوی او مقامی

با یاد او سماعی، هم با مغان توان کرد 

 

زاهد اگر شنیدی کاین خرقه در خفا سوخت 

در چله اش جهان در، رطلی گران توان کرد 

 

بنگر که تربت من، در حلقه با صبا رفت 

زیرا غُبارِ  پاکان، بر آسمان توان کرد

 

هرچند دست من شد، کوته ز دامن یار 

شاید دعای این دل، اندر کمان توان کرد 

 

بی او نبوده هرگز، اندر جهان شباهنگ 

بنگر که راز پنهان، با او عیان توان کرد 

 

################################

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۵