شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است



چه تقدیری نوشتی تو که خوش پایان نمیگیرد 

و این شوریده سر هرگز دگر سامان نمیگیرد 

 

هر آنچه بر دلم آید تنِ زارم کشد بر دوش

ببین خم گشته این قامت دگر درمان نمیگیرد 

 

طبیبی جز تو ار باشد مرا از او نشانی ده

طبیبم گر نباشی تو غمم پایان نمیگیرد 

 

زلیخا وش دلم خون شد ز هجران رُخش ساقی

که نقشی جز رخِ دلبر دلم آسان نمیگیرد 

 

بسی آشفته و لرزان شدم در کوره راه عشق

دگر این بلبل عاشق  رهِ بُستان نمیگیرد 

 

بیا و زین دلم بُگذر که در فصلِ خزان دیگر

قدح از دست یار خود چو سرمستان نمیگیرد 

 

خدا را دردِ من این شدکه چون عاشق شدم بر تو

کماندارِ رُخت* از من دلم تاوان نمیگیرد

 

بیا ساقی قدح ها را از این خونِ جگر پر کن

که صد رطلِ گران* رنگی چنین تابان نمیگیرد 

 

رقیب از باده سرخوش و، ز سازِ مطربان رقصان 

سراغ از چشم خونبار و رخِ گریان نمیگیرد 

 

دلم از غصه پر خون شد که این مرغِ نصیحت گو*

چرا خود عبرت از حالِ ستمکاران نمیگیرد 

 

من آن مرد خدا گویم که در عین تهیدستی 

زر و سیم و یدِ قدرت ز سلطانان نمیگیرد 

 

هر آن کو، چون شباهنگ شد اسیر چشم شهلائی 

دگر از کس می سوری* به جز جانان نمیگیرد 


====================================



*کماندار رخ = کنایه از چشم، و ابرو که مژه ها چون تیری در آن هستند


رطل گران = جام بسیار بزرگ شراب

مرغ نصیحت گو = هرکسی که خود خطا میکند ولی آدم را نصیحت میکند


میِ سوری = شراب ارغوانی 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



بیچاره دلم 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۰
======================================
دشتِ شقایق را ببین اینک مزارم گشته است
چشمان شوخ دلبری، ابر بهارم گشته است
 
از غصه ی نامردمی تا پرده در* شد اشکِ من
این شام پر حسرت مرا، صبحِ خُمارم گشته است 
 
ای همدم و ای همنفس من پر کشیدم زین قفس 
بنگر که مُلکِ عاشقان، خاکِ مزارم گشته است
 
کو ناله‌ای تا در سحر، همره شود با چشمِ تر
کز ناله های بی صدا، دل بیقرارم گشته است
 
کمتر به کارِ بلبلان عشوه نما چون نوگُلان 
من گر شقایق از غمم،  لاله نگارم گشته است 
 
خارِ مُغیلان میزند هر دم به قلبم نشتری 
نازم بدین عهد و وفا کو جانشکارم* گشته است
 
ای یارِ شهرآشوبِ من رسمِ وفا اینگونه شد
کاین خار،  هنگامِ سفر چون غمگسارم گشته است 
 
گفتا  چه دانی از وفا، یا عهد و پیمان با خدا
هر کس که نازم را کشد، خاکش گذارم گشته است
 
از عاشقی کم دم بزن زیرا چه میدانی از آن
آنکس که عاشق شد به ما، در ره غبارم گشته است
 
گفتم شباهنگ خسته شد زین راهِ پر شیب و فراز
خواهد که او را برکشی* دنیا چو بارم* گشته است 
================================
 * پرده در = کنایه از کسی که رازی را افشا کند * جانشکار = کنایه از عزرائیل 
* برکشی = ببری          * بارم = کنایه از اینکه دنیا چون باری سنگین بر دوشم است 


 ((ای دوست قبولم کن و جانم بستان....))

 
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰

 

 

 

 

 

چه شبها کز غم عشقت حکایت با صبا کردم 

و عمری در پی ات گشتم شکایت از قضا کردم

 

سرِ زلفی چو میدیدم، پریشان از صبا گشته 

به یاد زلف زیبایت حکایت با صبا کردم 

 

چو چنگی قامتم خم شد به زیر بار هجرانت

به یاد چشم شهلایت جوانی را فدا کردم 

 

مُنّور شد از آن رویت، شب یلدای دوران ها

در آن شامی که از زلفت حکایت با خدا کردم 

 

اگر این عمر طی گشته، به چنگ آرم دگر باره

مپرس از من چگونه شد، چرا دل را رها کردم 

 

به مژگانت قسم جانا، که مژگان دلم بودی 

خطا کردم که در حقت، بدان شیوه جفا کردم 

 

میان گلشن و گل ها بسی سرگشته گردیدم 

تو را از بین هر خوبی، چو یک دلبر جدا کردم 

 

شکستم من در این غربت، چو جامی کهنه و متروک

کسی از من نمی پرسد ، چرا خود بی بها کردم 

 

دل اندر خون خود غلتد، که دور از شیوه ی مردان

چو من نامردمی ها را ، نه از روی دغا کردم 

 

فغان از این شباهنگی، که بر دل میزند نشتر

نمی پرسد ز خود اما، که من با دل چها کردم 

 

 

 

 

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۰۴:۱۹

 

 

 

از این دیوانگی ها و دلِ دیوانه فریاد

از آن دلبر که با عاشق، شود بیگانه فریاد

 

به کوه سینه چنگم شد، مثال تیشه ی فرهاد 

از آن حوری وشِ شوخ و دلی دیوانه فریاد

 

شباب و شاهدی شیرین، شراب و شام بی پایان

از آن عشقی که میگردد، چو یک افسانه فریاد

 

می و میخانه و ساقی، همه سوزد بپای یار

از این مسجد که شد، بتخانه در بتخانه فریاد

 

بدین مستی که گم گشتم، میان هرچه هشیارست 

ز ساقی و از این،  پروانه در میخانه فریاد

 

شدم دلداده ی یاری، که جز نامش نمیدانم

ز غم هایی که خوردم من، در این غمخانه فریاد

 

به دور شمع رخسارش، بسی پروانه سا گشتم

از آن آتش که سوزاند، من و پروانه فریاد

 

شباهنگا مرو این ره، که رسوایی بُوَد در آن

که خون دل شود چون می، وزین پیمانه فریاد

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

الا ای پیر فرزانه

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۰
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××
 
من نه آن مستم که باشم در جوال
آن چنان هستم که مِی، سازم حلال
 
می مرا خون جگر باشد و بس 
از دوچشمم، در بیابی وصف حال

ای دل ار جامی رسد سرمست باش
ور نباشد جرعه‌ای هرگز منال
 
من تو را از لعلِ او شهدی دهم 
تا نباشد بین ما زین پس سوال
 
از میِ عشقش چنان مستت کنم
 تا چو من آشفته مانی در خیال
 
بی تو باشم من ز خیلِ بیدلان
لیک بی او مرده ای اندر جوال
 
گر مرا بنده نداند او به حق
زندگی باشد مرا رنج و ملال
 
گفت، هان خامُش* شباهنگ دَم مزن
این حدیث و آرزو باشد محال
 
گر تو را چشمی به زلف دلبرست
روز و شب باید بسوزی تا کمال 


* خامش = خاموش ، ساکت 
 
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۳۰


بیا ساقی فراموش کن دگر افسانه ی من را 

نِیَم* من درخورِ مجلس، شکن پیمانه ی من را 


به جمع میگسارانت اگر پرسند حالم را 

بگو پیدا نکردی تو، دل دیوانه ی من را 


چو چشمم تر نمی بینی، از آن باشد که هر قدسی

به یغما میبرد هر شب، ز رخ دُردانه ی* من را 


از آن سر در گریبانم، در این دیر خراب* از غم 

که از آدم* ستاندندی، کلید خانه ی من را 


شدم رانده ز کوی او، به یک لحظه هوسرانی

که هجرش خم نمود آخر، دو پا و شانه ی من را 


نباشد در جهان پیکی، بغیر از یک دلی سوته*

که همتک* با صبا پوید، ره جانانه ی من را 


چو این زاهد نبرده پی، به اسرار گِل آدم 

تراشد بهر  مسجد ها، گلِ خمخانه ی من را 


ز ترس از غمزه ی ساقی، که مستان را به وجد آرد

به آتش درکشد از کین ، دَرِ میخانه ی من را 


به یغما میبرد اکنون، ز حیلت هرچه ما را بود 

بجز این مرغ دلتنگ و ز کس بیگانه ی من را 


دلم آزاده از دنیا، سحرگاهان به یُمن می

بَرَد تا کوی دلدارم، غمِ مستانه ی من را 


هر آن عاشق که مجنون شد، ز هجران رخ لیلی 

به آب دیده می پوید، ره افسانه ی من را 


الا آزاده ار* هستی، بخوان از دفترم خطی

که زاهد کفر میداند، خطِ رندانه ی من را 


بیا ساقی شباهنگ را به آن میخانه ای انداز

که هر مُغ* در خفا گیرد، ره بتخانه ی من را



* نِیَم = نیستم 

* دُردانه = کنایه از اشک ،

* دیر خراب = کنایه از دنیا 

* آدم = آدمی که از بهشت رانده شد 

* دل  سوته = دل سوخته 

* همتک = همگام ، هم سرعت  

* مُغ = پیشوایان زرتشتی



۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۸