(( حکایت میکنم با دل ...))
حکایت میکنم با دل، ز آن شیداسری هایم
شکایت میکنم از او، چرا کردی تو رسوایم
به گوش من بنالد دل، که رسواتر بُوَد از من
به خون غلتیده میگوید، ببین در خون چو دریایم
ملامت می مکن من را، که من خون جگر خوردم
اگر مجنون نبودی تو، چرا بُردی به صحرایم
از آن شامی که عشق آمد، درونِ روزنم بنشست
حدیث از زلف او گفتی، چو مجنونان به شبهایم
کنون با من مدارا کن، به وقت رفتنم برخیز
مرا بسپار بر آن خاکی، که جان گیرد ز آوایم
بگفتم خوش بخوان ایدل، که داری دلبری شیرین
در این وادی من آن مرغم، که دائم فکر فردایم
تو با آن دلبرت خوش زی، که من در کنج این ویران
ز این دنیای دون پرور، نشد یکدم بیاسایم
سیه شد روزگار من، چه حاصل از قمار من
بجز صد غم ز هجرانش، و این شیداسری هایم
دلا خیزو شباهنگ را، از این دارِ فنا برگیر
ندارم طاقتی دیگر، در این جان و به پاهایم
====================================
خیلی زیبا و صدالبته غمگین بود
قلم و حستون فوق العادس