شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است


یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 

اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید


دل سودا زده از دوری و هجران خون شد

تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 


عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی

تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 


هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین

مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید


در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند

گر که آن سرو چمن، رَشکِ* نگاران آید 


شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش

تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 


مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب

موسم گل شود و فصل بهاران آید 


مکن از درد فراقش به دلم خون درویش

چون بسی خون به دلم از غم یاران آید 


بر شباهنگ ز چه رو این همه بیداد رواست

تا که از دیده ی او اشک چو باران آید 


*رَشک = حسادت* هَزاران = بلبلان


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۴۹




عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو

در دلم هم هوسی پا نگذارد  جز تو


مهر خاموش زدم بر لب خود با نامت 

تا کسی قفل دلم را نگشاید  جز تو


خسته از من شده ای لیک تو خود میدانی

تا ابد این دل من هیچ نخواهد جز تو


مرغ دل را هوسی جز تو به بستانت نیست

اندر این باغ نگاری که نشاید جز تو


عشق  بر تار دلم زخمه ی بی تابی زد

گفت زین زخمه و زین تار ندارد جز تو


آن که چون من هوس عشق و کله داری کرد

در همه کون و مکان شاه نداند جز تو


عاقلی کو که کند فهمِ زبان مستان

یا بنوشد قدحی آنگه بخواهد جز تو


من دیوانه که امشب به بیابان زده ام

کو بهانه که مرا زنده بیارد جز تو


    از شباهنگ تو چنان دلشده ای ساخته ای

    که دلِ او به جهان کس نشناسد جز تو

==========================

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۲

        


بهایِ عشق من مرگست و، زان کمتر نمی گیرم 

جزای هجرِ من وصل و، از آن خوشتر نمی گیرم 


پریشان می مکن زلفت، که همچون مرغ نیمه جان

هوای تیغِ مرگم هست و، زان کمتر نمی گیرم 


همین عالم مرا بنگر، که در آن عالمِ باقی

کلاهِ عشق و دلداری، دگر بر سر نمی گیرم 


مکن عیبم ز چشمِ تر، کزین غمّازِ* خیره سر

بجز خونابه ی دل را، از او بهتر نمی گیرم 


چو خونم میچکد از چشم، دلم پیمانه ی می کن 

که من پیمانه ی می را ز کوزه گر نمی گیرم 


بده ساقی میِ سوری*، و از پا بر سرم انداز

کز آنچه نزدِ تو باشد ز چشم تر نمی گیرم 


دلم گوید شباهنگا، که جام آخرینم را 

ز دست هیچ مهروئی،  بجز دلبر نمی گیرم 



* غمّاز = سخن چین ، غمزه زن 

* می سوری  = شراب ارغوانی 

     

        

             

    

             

  

            

    

            

           

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۰




ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه

بر آید ناله ها از سنگ و شیشه


چنین باشد حکایت های خفته 

چنین آمد حدیث نا نگفته 


که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد

بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد


که من هم عاشقم بر روی دلدار

بر آن خال لب و ابروی دلدار


از آن روزی که او پالایشم کرد

ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 


سپس با عشق خود کرد آشنایم 

که در دل تا ابد من با وفایم 


کنون آمد یکی عاشق به میدان

که چون پتکی زند بر روی سندان


به هر ضربه که تیشه مینوازد 

تو گوئی جان شیرین میگُدازد


بگفتش کوه ای عاشقتر از من 

به راه عاشقی راسختر از من 


بزن هر ضربه را با های و هوئی 

که جانم بسته شد دیگر به موئی


اگر تو عاشقی بر روی شیرین 

منم سرگشته ی آن یار دیرین


تو را دل گفته تا، کن تیشه بازی

که ضربه را زنی با دلنوازی


مرا او صبر و جانبازی به دل داد

درونم قصه ها از خشت و گِل داد


تنم سخت و دلم جامی بلورین

دمی با من ، دمی با ماه و پروین


چو دل رفته به جانم تیشه ای زن 

به بنیادِ دلِ ، سرگشته ای زن 


از آن لحظه که دل آهنگ او کرد

سر و جانم، فدای روی او کرد 


رها کن تیشه را، گر دل بدیدی

ز او میپرس، در کویش چه دیدی


چو گوید او حدیث از زلف دلدار

تو هم از زلف شیرین دست بردار


به چلّه در نشین در دامن من 

دوا کن زخم تیشه از تنِ من


بزد فرهاد، او را با دلی زار

که ای نادیده روی و موی دلدار


فقط تو وصفِ رویش را شنیدی

چو من آن چشم شوخش را ندیدی


من آن لحظه که دیدم روی تابان

دلم گفتا که دیدی، جانِ جانان


در آن روزی که جانم، می سرشتند 

به قلبم نامِ شیرین را نوشتند


چو شیرین بود، من فرهاد گشتم 

به نامش تا ابد دلشاد گشتم


تو او نادیده ای، سرگشته هستی

چنین در ماتمش،  درهم شکستی


من آن شیرین دهان را تا بدیدم

به یکدم دست از جانم کشیدم


هر آنکس این دلم جانانه کرده

هم او نامم چنین افسانه کرده


دگر من خود نییم، من مرغ عشقم

چو یک ذره ز کُل، در جزء عشقم


بقای من در این شد، تا بسوزم

ببندم چشمِ خود، لب را بدوزم


از آن روزی که گوشم حلقه بستم

نه هُشیارم، نه بیدارم، که مستم


چنان مستم، که از او سر نپیچم

نه مجنونم، نه فرهادم، نه هیچم


در این مستی اگر کویش بیابم

به هُشیاری تو گوئی عینِ خوابم


چو چشمانش به جانم شعله ای زد 

دلم را همچو گِل بر کوره ای زد 


مرا با زلف او شرطی که کوه را 

شکافم سینه ی فرّ و شکوه را 


رسانم شهدِ شیرین را به کویش

پس آنگه بوسه ها گیرم ز مویش 


بگفتش او، بیا زین نغمه بُگذر

چنین قصد و خیالت ساده منگر


در این ره مرد را چون کوه باید

که با کوهی دگر، بر هم در آید


ترا جسمی ضعیف و ، خاک و از آب

چگونه در پیِ من آورد تاب 


کُشم جان و دلت را من به خواری

اگر بر فرق من تیشه گذاری


بدادش  پاسخی اینگونه فرهاد

که گر خاکم رود، زین جا برباد


نه آنم من، که عهد خود گذارم

به غیر از راه او راهی سپارم


مرا جانان بگفتا، رسم بازی

نه رسم رندی و گردن فرازی


من آن روزی که راه چشمه جُستم

ز هر کس غیرِ او دستم بشستم


نییم من آنکه کوهی می شکافد

و یا زین قصه ها، افسانه بافد


من آن خاکم، که او پردازشم کرد

به درد و سوز هجران سازشم کرد 


کنون عشقست و آرد تیشه بر کوه

ندارد در سرش، اندیشه از کوه


هر آنکس، عشق زد آتش به جانش

بسوزد هم به ظاهر، هم نهانش


بگوید این دلِ من کوه کن بود

نگوید کاین دلم، پیمان شکن بود


چو عشقش باشد اندر تار و پودم 

بماند تا ابد، در خاک وجودم


غُبارم گر به صد افلاک رانند

مرا هم ذره ای از خاک خوانند


چو شمع عشق او پروانه خواهد

ز پروانه دلی دیوانه خواهد


دلم پیمانه گشت و من ز دل مست

تنم پروانه گشت و جان ز تن رست


شباهنگ هم کنون فرهاد گردد

به راه عشق او بر باد گردد




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۹:۴۵




ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۰