صبا خاک رخ ما را ...
صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن
حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن
ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم
از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن
بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش
مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن
دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار
وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن
چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما
مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن
بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش
بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن
هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم
به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن
کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر لختی بیاسایم
بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن
صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر
بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن
شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را
تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوهدار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
(چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما
مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن)
گاهی کلمات عاجز میشن از زیبایی شعراتون
دلتون شاد پایدار باشید