چه تقدیری نوشتی تو که خوش پایان نمیگیرد
و این شوریده سر هرگز دگر سامان نمیگیرد
هر آنچه بر دلم آید تنِ زارم کشد بر دوش
ببین خم گشته این قامت دگر درمان نمیگیرد
طبیبی جز تو ار باشد مرا از او نشانی ده
طبیبم گر نباشی تو غمم پایان نمیگیرد
زلیخا وش دلم خون شد ز هجران رُخش ساقی
که نقشی جز رخِ دلبر دلم آسان نمیگیرد
بسی آشفته و لرزان شدم در کوره راه عشق
دگر این بلبل عاشق رهِ بُستان نمیگیرد
بیا و زین دلم بُگذر که در فصلِ خزان دیگر
قدح از دست یار خود چو سرمستان نمیگیرد
خدا را دردِ من این شدکه چون عاشق شدم بر تو
کماندارِ رُخت* از من دلم تاوان نمیگیرد
بیا ساقی قدح ها را از این خونِ جگر پر کن
که صد رطلِ گران* رنگی چنین تابان نمیگیرد
رقیب از باده سرخوش و، ز سازِ مطربان رقصان
سراغ از چشم خونبار و رخِ گریان نمیگیرد
دلم از غصه پر خون شد که این مرغِ نصیحت گو*
چرا خود عبرت از حالِ ستمکاران نمیگیرد
من آن مرد خدا گویم که در عین تهیدستی
زر و سیم و یدِ قدرت ز سلطانان نمیگیرد
هر آن کو، چون شباهنگ شد اسیر چشم شهلائی
دگر از کس می سوری* به جز جانان نمیگیرد
====================================
*کماندار رخ = کنایه از چشم، و ابرو که مژه ها چون تیری در آن هستند
رطل گران = جام بسیار بزرگ شراب
مرغ نصیحت گو = هرکسی که خود خطا میکند ولی آدم را نصیحت میکند
میِ سوری = شراب ارغوانی
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بیچاره دلم