شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است



==================================

اگر شیر ژیان باشی چو روباهی به چنگ مرگ 

وگر شاهینِ تیزان پَر تو را گیرد خدنگِ مرگ


مکن گردنکشی زین رو که جان خلق آزاری

که گردن میزند ناگه، تو را داس و شرنگِ مرگ


مَکَن بهر کسی چاهی، که با هر ضربه ات گویم

تو گورِ خود کَنی غافل، بدینسان با کُلنگ مرگ


از این کوسه گری بازآ، چو ماهی در صفا میباش 

که تازد بر تو یکباره، ز پشت سر نهنگِ مرگ


گهی رو همچو دلریشان، نشین در مُلک خاموشان

دمی گوشِ دلت را ده به ناقوس و به بانگ مرگ


به دیوانِ قضا ای دل، اگر باالحقه پا بندی

مده دیگر تو خود خطی، ز اعمالت به چنگِ مرگ


بگو ای دل، شباهنگا مرا آکنده از مِهر کن

که هر دم میرسد بر من، طنین پا و زنگِ مرگ


چو تابوتم شود حجله، به گوشم نرم نرمک گو

ز حشمت و جلال حق، نه از چشمانِ تنگ مرگ 






* خدنگ = تیر           * شرنگ = زهر هلاهل..

* دیوان قضا = دفتر سرنوشت الهی

*************************★

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۵

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۴:۳۷

این داستان در چند سایت بصورت نثر و خیلی کوتاه نوشته شده که بنده به صحت حقیقت داشتن یا نداشتن آن مطمن نیستم

 آن را مطالعه کردم متوجه شدم  که هر نویسنده  فقط از منظر خاص خودش به آن پرداخته و در آنها اختلافاتی وجود دارد به این خاطر تصمیم گرفتم داستان را بصورت مثنوی  و از دید گاهی دیگر مورد قضاوت قرار دهم ، دوستان میتوانند 

این داستان را با همین عنوان در گوگل مطالعه کنند ، و دیدگاه خود را 

اگر مایل بودند با بنده در میان گذارند ،

در ضمن به علت طولانی بودن مثنوی آن را در دو پست ارسال میکنم 


       =================================


ای که مستی امشب از ذوق هوس

دوزخی آرَد، برایت در قفس


دوزخی باشد سراسر پُر بلا 

گرچه از خشم خدا گردی رها


گر بمانی اندر این رنگ و ریا 

رو سیه گردی تو در نزد خدا 


نان شیطان را مخور ای باهنر

میروی این گنج ماند بی ثمر


گنج دنیا را تو با خود کی بَری

گر به این دنیا تو نیکو بنگری 


خانه ات گردد شبی ویرانه ای

بوفکی سازد در آنجا خانه ای


در درون گور باشی پُر عذاب

هان چرا نارفته ای راه صواب 


گر زمین و آسمان بر هم زند 

یک پرندک در جهان کی پر زند 


در شگفتم من از این رفتار تو

حیرتی دارم من از این کار تو


خود نگر بر حال و کردارت کنون

تا به دوزخ در نیائی سرنگون


داد یک آهنگری دل بر مَهی

روز و شب درمانده شد اندر رهی


هرچه بر آن زن تقاضا می نمود 

یک نگاهی هم ز زن بر او نبود


عاقبت با حیله ای اندر سرش

گفت باید تا که گیرم در بَرش


پس به یک دلاله ای نقدی بداد

تا فریبد آن زنِ نیکو نهاد


آن زنِ دلاله آید در کمین 

تا ببیند صورت آن مَه جَبین*


خانه ای دارد بسی پر زرق و برق

گشته تزئین بام و دیوارش به سَرغ*


اندرون خانه را تزئین نمود

با حریری پرده ها آذین نمود


بستری آراست همچون پرنیان

عود و عنبر در کنار و در میان


روز دیگر آمد او اندر گذر

تا مگر یابد ز آن بانو خبر 


در کمین بنشست و اندر برزنی 

خیره میگردد به هر مرد و زنی


ناگهان از دور بیند طعمه را 

گفت با خود خوردم اینک لقمه را 


پس بپا خاست و در راهش فتاد

تا رسد نزدیک او، این بد نهاد


ناگهان خود را فکندی بر زمین 

بعد فریادی بر آورد بس غمین


رو به بانو کرد و گفتا ای صنم

اینک افتادم ز پا، سوزد تنم 


بر دلم رحمی کن و دستم بگیر

کن کمک بر این زن درمانده پیر


گر مرا اکنون رسانی بر سرا 

میشود امشب خدا از تو رضا


آن زن نیکو، شتابان سوی او 

تا بگیرد دستک و بازوی او 


پس بلندش کرد او را از زمین 

چون عصا شد بهرِ او آن مَه جبین


نرم نرمک میبرد او را سرا 

غافل از هر حیله ای و ماجرا


چون رسد بر خانه اش دلال پیر

با زبانی خوش کند او را اسیر


میبرد او را درون خانه اش

تا بگوید بهر او افسانه اش


ساعتی با هم به نقل و گفتگو

شرحی از این زندگی را مو به مو


پس بگفتا ای صنم ای مهربان 

بهر یک چائی تو در نزدم بمان 


تا که چائی دم شود لَختی نشین

اندر این بستر کمی راحت گُزین


پس بدین حیلت ز منزل زد برون

قفل سختی هم به آن در واژگون


شد شتابان سوی آهنگر چو مست

مژدگانی را بگیرد زانچه هست 


پس کلیدی در کفِ آن مرد داد

گفت رو، در کار خود شو بد نهاد


چون کلید را بر گرفتی آن دَواب*

سوی آن منزل دویدی با شتاب 


تا بگیرد کام خود از آن صنم

با خودش گفتا به تن عطری زنم 


چونکه شد وارد بدان منزل سرا 

چشمش افتاد، بر آن مَه لقا


خوی حیوانی در او قوّت گرفت

پس تن آن نازنین در بر گرفت 


زن به صد آه و فغان و ناله ای 

کای مسلمان از چه مادر زاده ای؟


من همی دارم یتیم در منزلم

بهر آنان این چنین اندر گِلم


گفت یا رب پس گرفتی شوی*من

تا دهی بر باد، آبِروی من 


من چه سازم با یتیمان در برم

من چه خاکی را بریزم بر سرم 


مرد آهنگر بدو دِرهم بداد

لیک زن بر کار او شرطی نهاد


کس نباید تا که بیند کار ما 

یا شود آگه از این اسرار ما 


مرد گفتا کس نباشد در سرا 

زن بگفتا پس چه سازی با خدا 


او کنون بر کار ما ناظر بُوَد

در همه جا حاضر و قاهر بُوَد 


لرزه بر اندام آهنگر فتاد

دست خود بر صورت و بر سر نهاد


زن بنالید و بگفتا، گر کنون

دست خود کوته کنی از این زبون


آن خدای مهربان اجرت دهد 

در طَبَق انعام و پاداشت دهد


من دعا آرم به درگاه خدا 

تا که هرگز در نیفتی  در بلا


سرد گردد آتش اندر جان تو 

تا نشان باشد ز این ایمان تو 


چون گلستانی شود آتش تو را 

گر رها سازی ز این آتش مرا 


رو کنون اندر دکان بر کوره زن

میله ای آهن در آن کوره فکن


تا شود آهن مذابی چون خمیر

پس به دستت آن مذابش را بگیر


آن گُلِ آتش شود همچون یخی 

در کف مردی که گردد او سخی*


گر چنین واقع نشد باز آ دگر 

هر چه میخواهی تو آن آور بسر


در تامل آمد آهنگر دمی

زین سخن در جان او آمد غمی


گوئیا اندر دلش وحی آمدی

در چنین کاری بر او نهی آمدی


در دلش شوری فتاد و شد برون

تا که در دکان کند آن آزمون


کوره را آتش فکند و بر دمید 

در میانش میله ی آهن بچید


ساعتی نگذشت و آهن شد مذاب

شد به سرخی لاله ای اندر شراب


گفت با خود، هان چه پیش آید کنون

من به عقلم یا که در مرز جنون


یک زمان با خود بسی اندیشه کرد 

ناگهان آن را که باید پیشه کرد


گوئیا با خود نبود آن فکر او 

وین سخن ها هم نبود از ذکر او


هرچه بود آن، از ندای حق ربود

بیخود از خود کف در آن آتش نمود


چشم بر هم زد که فریادی زند 

وز تَفِ آتش ز دل دادی زند 


چون نیامد از دلش دادی، برون

دیده بر آتش نمودی سرنگون


دست او در آتش و اندر مُذاب 

لیک گوئی دست او اندر گُلاب


باورش نامد ز آنچه دیده است 

دیده را صد بار دیگر باز و بست


چون به خود آید ز آن حال خراب

بر زمین افتد، چون مُشتی تُراب 


ناله ها سر داد و گفتا ای حکیم

ای که هستی هر زمان بر ما رحیم


من غلط کردم ز نادانی خود

پس بسوزم در پریشانی خود


خاک بر می فشاند و می دوید

ساعتی دیگر به آن خانه رسید


با لگد کوبید و در را باز کرد 

نزد بانو ناله ها آغاز کرد


هان، تو ای بانوی نیکو ای صنم

هر گنهکاری کاری که باشد آن منم


هر خطا در من تو دیدی آن ببخش

هر سخن از من شنیدی آن ببخش


هر چه را خود گفته بودی آن بشد

وانچه را نا گفته ای همسان بشد 


از تو خواهم تا به آن پروردگار

آن کریم و آن رحیم کردگار 


تا ببخشائی گناهم را کنون 

ورنه در دوزخ بگردم سرنگون


گفت آن بانو، تو گشتی مردِ کار

پس ببخشاید تو را پروردگار


رو به نیکی خو کن و پندی بگیر

تا نگردی اندر آن دوزخ اسیر 


لیک این را نزد کس افشا مکن 

خود بیفکن همچو مجنون در جنون 


رو سلامت زی، در راه خدا 

تا نگردی در حقارت مبتلا 


بوسه ای زد بر زمین آن مرد راه

شکر ایزد کو، نیفتادم به چاه 


هر چه از دِرهم و از دینار داشت

در کفِ آن زن ز همیاری گذاشت


گفت رو با کودکان نانی بخور

مرغکی هم بهر آنان سر ببُر


هر زمان تنگت بشد نزدم بیا

با کسی هرگز مگو زین ماجرا 


پس جدا شد زان زن نیکو نهاد

راه سوی شهر و دکانش فتاد


بر در دکان و در افکار خود

دست بر آهن بشد در کار خود


=======================

* مه جبین ، زیبا رو چون ماه

* سرغ = شاخه های آویزان شده درخت انگور

* دواب = حیوان 

* شوی من = شوهر من 

* سخی = بخشنده ،  جوانمرد 


ادامه در زیر همین پست 







۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۸

ادامه قسمت اول 


روز دیگر هر که از آنجا گذشت 

چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 


هر یکی فریادی از روزن کشد

ولوله در کوچه و برزن کشد 


عاقلی گفتا که این مرد شریر

بیشک از جان خودش گردیده سیر


همهمه گردد که او دیوانه است

همچو شیطانی ز حق بیگانه است 


چون یکی گفتا، که ای آدم نما

راز و اسرار خودت، افشا نما


از چه رو داری تو آتش را به کف 

گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 


گفت ای پیران حق ای عاقلان

جملگی باشید ، همچون اَحولان *


هر که در دستم نبیند انبری

شیهه ای از دل کشد چون اُشتُری


آنکه نابینا بُوَد پرسد سئوال

از چه خواهد تا بگویم حسب و حال 


رو سئوال از لامکان* کن ای ادیب

یا که زانو در بغل نزد طبیب


من گمان دارم شما دیوانه اید 

یا پی مجنون و یک افسانه اید


چند ماهی چون بر این منوال شد

خیلِ مردم آگه از احوال شد


نام آهنگر بیافتد بر زبان

در بسی از شهر ها در آن زمان


لب به لب آمد سخن زین واقعه

از سر هر کس جهد صد صاعقه


تا رسد بر عارفی هم این مقال

او بگوید کاین سخن باشد محال


عارفی بود و بسی وارسته کس

کرده بود او نفس شیطان در قفس


طاعتی هفتاد ساله دارد او 

نور حق بارد ز هر سوئی بر او 


بیشماران گشته در راهش مُرید

هر کسی آمد، رَهِ او بر گزید


صد حکایت از کراماتش  بشد 

بس سخن از زهد و طاعاتش بشد


لیک او را این سخن باور نبود

وین معما هم برون از سر نبود


چون بسی اصرار شد از مردمان

پیر حق گفتا که باید دید آن 


پس بشد اندر سفر با ده مُرید 

راه آن شهری به آهنگر گزید


چون رسد بر شهر آهنگر به شب

تا سحرگه مانده اندر تاب و تب


صبح فردا چون دمد بعد از نماز

دست سوی کردگار آرد نیاز


کاین معما بر دلم آسان نما 

روح و جسمم را بدان درمان نما


ساعتی دیگر بپا خیزد ز جا 

تا که خود بیند به چشمش ماجرا


در رهش از هر کسی چیزی شنید

هر کسی شرحی بگفتا زانچه دید 


یک بگفتا تا که او شیطان بُوَد

دیگری گفتا که بی ایمان بُوَد


یک دگر گفتا که او جادوگرست 

گرچه اندر پیشه اش آهنگرست 


هر کسی گوید که داند حسب و حال

دیگری گوید که باشد این محال


گشت عارف خسته از این مُحملات 

با خودش گفتا که آمد مشکلات


ره بگیرد دور از نا مردمان

تا مگر پیدا شود بر او دکان


نرم نرمک چون قدم برداشتی

گفت یا رب، گو چه بذری کاشتی


حال او گردد بسی آشفته حال

در شگفت آید ز این قال و مقال 


گه به راست و گه به چپ نظّاره بود 

گوئیا آن پیر، فکر چاره بود 


با خود اندیشد که باید در دکان

راز آهنگر بپرسد در نهان 


آن زمان کو بر در دکان رسد

زانچه را بیند ز سر هوشش پرد 


گفت آیا من به رویا باشمی 

یا که در افکار دیشب ماندمی 


آنچه را بیند به دل باور نداشت

در وجودش تخم تردیدی بکاشت 


لرزه ای افتاد در جان زانچه دید 

آتشی هم از نهادش بر دمید 


چشم آهنگر به عارف خیره شد 

گفت آیا حال و روزت تیره شد؟ 


از چه رو افتاده ای در تاب و تب؟

وز چه رو داری به جان خود تعب*؟


مرد عارف با سلامی نزد او 

آمد و گفتا که خواهم گفتگو


داد پاسخ مرد آهنگر چنین 

آنچه را باید بدانی خود ببین


لیک از من هیچ رازی را مخواه

راهی شَهرت بشو اندر پگاه


من گمان کردم که تو یک عاقلی

لیک بینم همچو مردم اَحولی


این نشاید تا که راز دلبران 

گفته آید در حدیث دیگران


زین سخن در جان عارف آن دمید

کان وجودش را به صد آتش کشید


گفت از دلبر بگو یک نکته ای

بر وجود من مزن هی شعله ای


داد پاسخ این چنین کای مرد کار*

دور شو از من برو زین جا کنار


رو به صحرا در سرت خاکی فشان 

چون نداری در رهت از او نشان


این همه طاعات و این دلق و ردا

پس چه دیدی از خدا اندر خفا


سر به صحرا ها گذار و خود بزن

خرقه از دوشت همین جا بر فکن


این سخن بر پیر آمد بس گران 

با دلی خونین بشد زانجا روان 


پس رها کرد او مریدان و مقام 

سوی صحرا می دویدی بر دوام


خاک بر سر می فشاند و خون ز دل

کای خدا اکنون چرا گشتم خجل


من کجا اندر خطا بودم مگر ؟

وز کجا آمد چنین خاکم به سر


خود گریبان بر گرفت و چاک داد

هم سر و هم صورتش بر خاک داد


ناله ها میکرد چون مرغ سحر 

کز چه رو بودم ز کارم بی خبر


من که عمری در نیایش بودمی 

صبح و شام اندر ستایش بودمی


هر سحر اندر نماز و ذکر تو 

هر نماز شب برای شکر تو 


شد چهل شب بیقرار از ماجرا

تا که آمد یک پیامی از خدا 


گفت که فرماید بگو با بنده ام 

کاین چهل شب حق خود را داده ام 


زانکه در هفتاد ساله طاعتت 

کی تو بودی همچو این یک ساعتت 


با کراماتی که دادم در کَفَت

پس چرا شک کرده بودی در رهت


زانکه آهنگر نگفتا راز خود 

لیک بودی در پی آواز خود


او که گفتا تا که راز دلبری

گفته ناید در حدیث دیگری


پس چرا اصرار کردی بیش از آن 

تا که در یابی حدیث دلبران


هان ندانستی که او سر بسته گفت

خون دل را از دو چشمانش بسُفت


کار او کاری بُدی اندر ضمیر

پس چنین آمد به حال آن بصیر


این بصیرت را نیافتی تا کنون

زین سبب افتاده ای در طاس خون 


ما دگر امشب تو را بخشیده ایم 

زین پشیمانی که در تو دیده ایم 


لحظه ای بعد عارف از رویا پرید

جز خودش را هیچکس آنجا ندید


بر سر و رویش عرق پل بسته بود

زین وقایع هم بسی دلخسته بود 


در نماز آمد به درگاه خدا 

من ندانستم که بودم در خطا 


سجده آمد با سر و با روی خود

چنگ میزد در سر و در موی خود


گر ندانم من، که راز او چه بود 

هر چه بود از زلف طنّاز تو بود 


در گذر از این خطای سخت من 

رحم کن بر حال و روز و بخت من 


پس روان گردد به سوی آن دیار

تا ببیند یک دمی آن مردِ کار


چون به آهنگر رسد با چشم تر 

گویدش ای مرد از من درگذر


من غلط کردم که جویا گشتمی

با زبانی لال گویا گشتمی


چون نکردی سِرّ دلبر را تو فاش

از چنین کاری بسی خوشحال باش


لایق دلبر توئی ای مرد کار

گرچه طاعات من آمد بیشمار


او ز طاعات زبانی بی نیاز

در عمل باید که باشی در گداز


تو به من دادی بسی درس عمل

تا مگر من هم برآیم در کَمَل*


او برفت و مرد آهنگر به کار 

قصه ای باشد چنین در روزگار



* اَحولان = کسانی که حقیقت را نمی بینند،  یا یکی را 

دو  تا می بینند 

* لامکان = کنایه از پروردگار      * تعب = رنج و محنت 

* مردِکار = مرد عمل در راه خدا     * کمل = کامل شدن

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۴:۵۴




می، دگر کی چاره سازد، تا چنین شکسته سازم 

کی غزل گفتن توانم، یا سرودی دلنوازم 

 

رفته آنچه کِشته بودم، از ستم با دست توفان 

جز تنم در کف ندارم، تا به راهت من ببازم 

 

هر شب از سوز دل من، پر شرر گردد شباهنگ 

من در این ظلمت سرایم، تا به کی با دل بسازم 

 

مانده ام دور از عزیزان، دل بریدم از حبیبان 

همدمی دیگر ندارم، جز دل و بانگ نمازم 

 

ای صبا یارم خبر کن، از غم و سوز درونم 

در دلم من پر نیازم، گرچه گویم بی نیازم 

 

بی نیاز از من توئی، ای مالک روح و روانم 

من گدائی مخلصم، شاید  زمانی حقه بازم 

 

مخلصم من چاکرم من، بنده ی شاکر به درگاه 

چون تو را بر من نظر شد، پادشاهی یکه تازم 

 

گر که گویم عاشقم من، بر تو ای جانانه ی دهر 

ترسم از آن خنده آری، بر من و بشکسته سازم 

 

گرچه دانم کاین شباهنگ، نزد دلبر بی بهاست 

لیک گر او را پذیری، پیش دشمن سرفرازم 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@####

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۱:۱۰



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۳

Shabahang 


فلک را سرسری منگر که این نیلوفری گردون

نه آن جام جمی باشد که چون افسانه پندارم

به دست خود زدم نقبی به دریای وجود عشق 

ندانستم که باید آن، چو یک پیمانه پندارم 

( ک. شباهنگ )

@@#@@@@@#@#####@@@@@#@#@

روزی شود که آیم، چون بادِ نوبهاران

دستم به زلف دلبر، اندر میان یاران

 

روزی که بندِ غربت، از پای خود بگیرم

نوشم ز لعلِ جانان، در جمع میگساران

 

آهی که سینه سوزد، در غربتش گذارم

دردم که جانگدازد، شویم به زیر باران

 

ای مدعی خدا را، تیغ از کَفَت بیافکن 

تا سر کنم نوائی، چون مرغ در بهاران

 

موجی که خشمِ ما شد، در حسرتِ خروش است

چشمی که اشک بارد، شد چشمِ چشمه ساران

 

رازی که بر مَلا شد، در صحن کوی و برزن

ترسم کشد که تسمه، از گُرده ی سواران

 

هر دم که نقشِ، دلبر اندر خیالم آید

پر میکشد ز دیده، سیمای گلعُذاران 

 

غم دیده این دل من، چون لاله های نُعمان*

پیمانه اش شده پر، با اشکِ غمگساران

 

تا این وطن بماند، پاینده و سرافراز

روید سپاه لاله، در قلبِ سبزه زاران

 

نبوَد عجب شباهنگ، لرزد ز آهِ سردی

آن جا که عرش لرزد، از آه سربداران



* لاله نعمان = شقایق 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@



۳۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۵ آذر ۹۸ ، ۰۸:۵۵




دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد

چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد


اشکِ داوود که چنین غمزده گی در ما دید

صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 


آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید

تا صبا نعره زنان در پی گلها آمد


ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 

دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد


سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت

تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد


ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا

یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد


دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم

زلفش اما چو کمندی به ثریا آمد


هان مشو بلبل بُستان، چو دلِ من محزون

کان سلیمان گل از، کوی مسیحا آمد


ساقیا باده ی نوشین و قدح حاضر کن

چون به قصد دل ما، دلبر آلا* آمد


با شباهنگ اگر جمله ی دنیا شده خصم

باک نَبوَد که مرا، نامه ز بالا آمد


* آلا = صفات نیکو 

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۰