بیا ساقی فراموش کن دگر افسانه ی من را ***
بیا ساقی فراموش کن دگر افسانه ی من را
نِیَم* من درخورِ مجلس، شکن پیمانه ی من را
به جمع میگسارانت اگر پرسند حالم را
بگو پیدا نکردی تو، دل دیوانه ی من را
چو چشمم تر نمی بینی، از آن باشد که هر قدسی
به یغما میبرد هر شب، ز رخ دُردانه ی* من را
از آن سر در گریبانم، در این دیر خراب* از غم
که از آدم* ستاندندی، کلید خانه ی من را
شدم رانده ز کوی او، به یک لحظه هوسرانی
که هجرش خم نمود آخر، دو پا و شانه ی من را
نباشد در جهان پیکی، بغیر از یک دلی سوته*
که همتک* با صبا پوید، ره جانانه ی من را
چو این زاهد نبرده پی، به اسرار گِل آدم
تراشد بهر مسجد ها، گلِ خمخانه ی من را
ز ترس از غمزه ی ساقی، که مستان را به وجد آرد
به آتش درکشد از کین ، دَرِ میخانه ی من را
به یغما میبرد اکنون، ز حیلت هرچه ما را بود
بجز این مرغ دلتنگ و ز کس بیگانه ی من را
دلم آزاده از دنیا، سحرگاهان به یُمن می
بَرَد تا کوی دلدارم، غمِ مستانه ی من را
هر آن عاشق که مجنون شد، ز هجران رخ لیلی
به آب دیده می پوید، ره افسانه ی من را
الا آزاده ار* هستی، بخوان از دفترم خطی
که زاهد کفر میداند، خطِ رندانه ی من را
بیا ساقی شباهنگ را به آن میخانه ای انداز
که هر مُغ* در خفا گیرد، ره بتخانه ی من را
* نِیَم = نیستم
* دُردانه = کنایه از اشک ،
* دیر خراب = کنایه از دنیا
* آدم = آدمی که از بهشت رانده شد
* دل سوته = دل سوخته
* همتک = همگام ، هم سرعت
* مُغ = پیشوایان زرتشتی
شعر زیبایی بود👏🌺