هر لحظه مرا نقشی دگر آمده در جان
هر دم به دلم شوق دگر سر زند از آن
هر شب ز دلم آتش عشقی فورانست
در دیده ی من نقش ز آن جان جهانست
من اویم و او من، همه جا در دَوَرانیم
او جان جهان ما به جهان زنده به آنیم
او مطرب دل، من همه جا در در پی اویم
او ساقی جان، من همه شب سوی سبویم
چون شیر و شکر قند و عسل لعل لب او
در پیچش آن زلف خمش تاب و تب او
خاطر نتوان بُرد در آن زلف دوتایش
چشمی نتوان دید دمی روی و لقایش
گر خوشه ی پروین ز سماء پاک بچینی
بر گنبد و تارُک جهان هیچ نبینی
در دل بنگر زانکه در این دل بنشیند
گر کس به دلش غیرِ خدا هیچ نبیند
در اویم و با او، همه جا تابع اویم
او ماه من و من همه شب ساکن کویم
در خلوت دل شب همه شب تا به سحرگاه
گردد به دلم نقشِ رخ و زلف نظرگاه
ای مونس جان همدم دل جان و جهانم
جز عشق تو من هیچ نخواهم و ندانم
من هیچ نخواهم ز تو جز ساغر حکمت
زیرا که در آن زلف خمت پر شده نعمت
من زنده از آنم که تو بر من نظر آری
من در پی آنم که به کف باده گذاری
دل در خمِ زلفت همه شب در دورانست
زان زلف دوتا این دل مستم به فغانست
من گمشده در حیرت خود، وای به حالم
ای عشق مگو در دل خود از چه ننالم
خواهم که شباهنگ ز فنا سوی تو آید
زیرا که بقا از رخ زیبای تو زاید
من زنده از آنم که تو بر من نظر آری
من در پی آنم که به کف باده گذاری