به جامی برکش ای مطرب نوای میگساران را
به مضزابی ببر از دل غم این غمگساران را
غبار از چهره میشویم*، حریف باده میجویم
بیا ساقی خُمی بُگشا، کجا یابم سواران را
خزان آمد به مهمانی، کشد دل را به ویرانی
بگو با من به پنهانی، کجا دیدی بهاران را
غم از این دل بُرون ناید که شادی جای آن آید
کجا باید کنم پیدا، دو چشمان خُماران را
سیه چشمان لولی وش، مثال باده ای بیغش
برند از کف به آسانی دل و دین صبوران را
بیا ساقی کُلوخ انداز* و دل را خوش شرابی ده
که از جانم برون آرد، غم و سوگ دلیران را
جهان باشد چه دون پرور، گدائی را دهد افسر
و بر جای گل و بلبل، نشاند او سُتوران را
از این ظلم و ستم ایدل، چرا نالی چو میدانی
سلیمان هم زند خنده، چو بیند کوخ موران را
شباهنگا فغان بس کن،رسد روزی که میبینی
سلحشوری بپا خیزد، بر اندازد شریران را
* غبار از چهره میشویم = کنایه از اینکه با گریه
سعی میکنم گناهان خود را پاک کنم
*کُلوخ اندازان ،،،،، جشنی بوده که یک شب قبل از ماه رمضان
در میخانه ها گرفته میشده