شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

چه کس هو هو توان کردن، به جز مرغی شباویز* 

چه کس در گوش عاشق ها، سخن گوید دلاویز

 

چه کس در عشق ساقی شد، که بعد از باده ای نوشین

کند یاقوت لعلش* را، ز شیرینی شکر ریز

 

نخواهم من دگر ماندن، چو صیدی در کمند کین

بزن آن تیر آخر را، بر این مرغِ شباویز

 

هزاران تیرِ جانسوزت، همه بر دل اصابت کرد

کنون پیکانِ* آن مژگان، کند دل را قلاویز *

 

خورم خون دلم هر دم، ز غم چون باده ی نوشین

که خون دل بدین ساغر ، لبالب گشته لبریز

 

اگر با من ندارد کس، سرِ یاری در این گُلخن *

دمی بر دل نظر فرما، که خون بارد غم انگیز

 

برون سازی اگر دردم، کنون از روزنِ این دل

جهان با هر چه آن دارد، بگردد بس دل انگیز

 

شباهنگا مشو دلخوش، چنین روزی دگر بینی

چو دستی نا به حق دارد، به کف تیغی دو دَم تیز 

 

 

*شباویز = نام مرغی که شبها هو هو میکند

* یاقوت لعل = کنایه از لب و دهان معشوق

* پیکان = تیری که با کمان پرتاب گردد

*قلاویز = وسیله ای است که وقتی فلزی را سوراخ 

میکنند با آن در داخل سوراخ دندانه ایجاد میکنند 

برای بستن پیچ 

* گلخُن = آتشدان حمام ها را در قدیم میگفتند 

و کنایه از این دنیا دارد 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۰


  




از خراباتِ مُغان وردِ سحر* ما را بس 

از غم هجرِ رُخش، دیده ی تر ما را بس 


بیش از این شکوه مکن، ای دل خونین جگرم 

کز همین کؤن و مکان، رَختِ سفر* ما را بس 


بر مزارم تو نیآور، گُل و سبزه و گلاب 

که غبار از قدمی، همچو گهر ما را بس 


مَنِشین بر سر خاکم، چو ز ما بیزاری 

ناله ی پر ز غمِ، مرغ سحر ما را بس 


باده ی ناب نخواهم، که از این رطلِ گران 

باده از چشم تر و خون جگر ما را بس 


با دلم تا نظرش گشت، موافق به دمی 

از ازل تا به ابد، نقشِ نظر ما را بس


مُشک افشان چو کند، زلف خمش مُلک جهان 

بوی آن زلف به زُنّارِ کمر *ما را بس 


تیر و شمشیر* رُخش گر که کند میلِ تنم

این سر و سینه که گردیده سپر ما را بس 


مستِ آن باده ی نوشین، به هوای تو شدم 

ورنه مَکتوبِ قضا، یا که قَدَر ما را بس 


بر شباهنگ چه نیامد، ز دَم تیغ جفا ؟

هان از این گُلخن دون* دیده ی تر ما را بس 

   

           

 

       

   



##################################


        * ورد سحر = کنایه از نماز سحر و راز و نیاز


        * رخت سفر = کفن

       * زُنّار کمر = نخ های تابیده ای که کشیشان بر کمر می بندند

        * تیر و شمشیر = کنایه از مژگان و ابرو


 

     * گلخن دون = کنایه از دنیای پست

           ===================

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۰





چو آتش میزنی بر جان، مگر پروانه میخواهی؟

چو در غم میکشی رندان، مگر دیوانه میخواهی؟


دو زلف عنبر خامت، که طُغرائی * زده بر دل 

از این خطی که بُگزیدی، مگر افسانه میخواهی؟


دل اندر گوشه ای خلوت، به خون دل صفا دادم 

ندانستم که چون ساقی، دلی ویرانه میخواهی 


منِ آغشته* را جانا، از این جرعه معافم کن 

چو خود رطلی گران داری، چرا پیمانه میخواهی؟*


به مستی ناله سر دادم، که ساقی با دلم گفتا 

هزاران مستِ دلداده، در این میخانه میخواهی 


گذشتم من از این دنیا، چو دیدم سر بسر سودا 

گُزین کردی اگر ما را، مگو بیعانه میخواهی 


چو سوزاندی من و دل، را ز سوزِ آتش هجران 

مگر غیر از من و این دل، دگر پروانه میخواهی؟


شکنجِ زلفِ مُشکینت، سحر چون در رکاب آید 

به کوی دلپریشان* رو  اگر دُردانه* میخواهی 



شنیدم با دلم گفتا، صبا از راهِ غمّازی *

شباهنگ را بگو امشب، چه از جانانه میخواهی ؟


چو گفتم، گفت چُون باشد،* هوای این خیال خام

که از رطل گران* ما، تو هم پیمانه میخواهی؟



*طُغرائی = نوعی خطوط منحنی درهم که بشکل زیبائی طراحی شده باشد ، مثل زلف طُغرائی 

* آغشته،= کنایه از آلوده به عشق 


* چو خود رطلی گران ..... = چون خودت هزاران عاشق پاکباز داری،  چرا دنبال دلی شکسته و فرتوت هستی 


* دلپریشان = خسته جانان   * دُردانه = کنایه از اشک یتیم یا مسکین 

* غمّازی = سخن چینی  


* چُون باشد  = چگونه باشد 

  * رطل گران = ظرف بزرگ شراب 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۰

 

اندر گمان نیاید لیلیِ چون توئی را

وندر جهان نگنجد مهرویِ چون توئی را

 

صورتگری ز چین هم نقشی نبیند از تو 

چون ماهِ نو ندارد، ابرویِ چون توئی را 

 

آن چشمِ مستِ ساقی از شرم بر هم افتد

تا در پیاله بیند، جادویِ چون توئی را

 

هر مست شد غلامت تا در خیالِ خامش 

در گوش حلقه سازد یک مویِ چون توئی را 

 

آهوی مُشک افکن، مُشکش دگر نخواهد

زیرا شنیده وصفِ، گیسویِ چون توئی را 

 

چشمان مست خوبان مستی ز کف بدادند

تا دیده اند چشمِ، دلجوی چون توئی را 

 

من در خیال خویشم مجنون روزگارم

چون یار خود بدانم لیلیِ چون توئی را 

 

گفتا برو شباهنگ دانی عجیب باشد

زین پس کسی ببیند، رهرویِ چون توئی را 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۳۵






هان مرغِ دل افسرده، این دم تو غنیمت دان 

 وین درد و غم عشقش، پاداش چو نعمت خوان

 

بر خیز که هر عاشق مجنون نشود در عشق 

فرهاد صفت باید، شیرین گذری از جان

 

ره سخت بُوَد اینجا، گر طالب دلداری 

چون در طلبش آئی، پیدا شودت صد خوان*

 

بینی که هزاران سر، خَم در قدم اول

از شرم به هر سوئی، یکباره شود پنهان

 

در این طلبِ مشکل، باید که خزی* چون مار

آهسته چو تنهایان، ورنه خورَدَت ثُعبان*

 

گر راهبری خواهی، اندر پی پیری* رو 

ورنه هدهد مغرض،* در ره کُنَدَت حیران 

 

در عشق نشاید تا، دلاله بَرَد پیغام

گر عاشق خود جوشی، این گوی و این میدان

 

میجوی تو دلدارت، تا خود بنماید راه

آنگه بگُذر زین جان، تا ره شودت آسان

 

بگذر تو ز این دنیا، گر طالبِ او هستی

رسوا تو ز عشقش شو، یا نوکرِ نامردان

 

هی دم مزن از عشقش، تا خود نشناسی تو 

خود را بشناس اول، تا خود شوی بُرهان*

 

دیدی تو اگر روزی، خود لایق این راهی

حیرت زده چون مرغی، دنیا شودت زندان

 

زنهار که هر لحظه، شاهینِ اَجل آید 

میکوش که پیش از آن، یک توشه بری رضوان*

 

گویند از این دنیا باید ببُری دل را 

گر دل نبُری حالا، با خود بَرَدت شیطان

 

در روزِ لقای او، آنگه که رود بر عرش

بر سر بزنی مُشتی، چون پتک به هر سندان

 

لب میگزی از حسرت، از غصه زنی بر سر

فریاد که این دنیا، نابرده دلم فرمان

 

این حرف نه من گویم زیرا همه پوچم من 

فرموده ی او باشد، اندر همه ی قرآن

 

چون تکیه زند عرشش، از بهرِ قضاوت او 

صد کوه ز هم پاشد، چون پنبه ی حلاجان*

 

ای دل چه توان کردن، تا زین گُذر فانی*

بر ما نظر اندازد، آن نکو رخِ سُبحان*

 

بر خیز شباهنگ را لختی تو نصیحت کن 

تا آنکه رود روزی در موکبِ* آن خوبان


   * خوان = کنایه از هفت خوان عشق

* خزی = یعنی باید چون مار بی سر و صدا  در حال خزیدن باشی و هیاهو و تظاهر نکنی که چکار داری انجام میدهی

* ثعبان = مار بسیار بزرگ چون اژدها کنایه از نفس شیطانی

* اندر پی پیری = به دنبال مرشد و راهنما باش 

* هدهد مغرض = کنایه از کسی که با‌ خرافات  انسان را گمراه میکند

*برهان = دلیل ،      رضوان = بهشت 

* پنبه حلاجان = اشاره به آیه ای است که فرموده کوه ها 

مثل پنبه حلاج نرم میشود ،

* گذر فانی = کنایه از این دنیا 

* سبحان = یکی از صفات خداوند 

* موکب = در رکاب و یا همراه 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۸



 بنی آدم اعضای یکدیگرند 

که در آفرینش ز یک گوهرند 


چو عضوی به درد آورد روزگار 

دگر عضوها را نماند قرار 



  کاش سعدی زنده میشد و اوضاع احوال این زمان جهان را میدید .... 

 نمیدانم برای فجایع کنونی که در جهان اتفاق میافتد چه می سرود  

 ولی حتما برای این صحنه هایی که در وطن خودش میدید حتما مرثیه  های دلخراشی می سرود 

    ولی اکنون بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند ..‌ 

   اکنون هر کس قدرت بیشتری دارد میتواند کسان دیگر را به خاک و خون  بکشد و غیر از خوردن مال آنها حتی خون آنها را هم بیاشامد ....

 خداوندا دنیا و جهانی که تو برای بشر خلق کردی به کجا دارد میرود ؟ 

 چگونه تو ما را اشرف مخلوقات لقب دادی ؟ آیا از کردار ما آگاهی   نداشتی ؟ اگر داشتی چرا ما اشرف مخلوقات شدیم ؟ آیا فقط بخاطر ظاهر خودمان؟ 

  خداوندا خیلی سوال ها هست که از تو دارم ولی نمیدانم چرا به هیچکدام جوابی نمیدهی  آیا تو بسیاری از بندگانت را فقط برای زجر کشیدن و گرسنه ماندن و در آخر کشته شدن خلق کردی؟ 

  مگر نگفته ای تو بر ما حقی داری و ما هم بر تو حقی ؟ 

 حق خودت را خودت بهتر میدانی .. ولی حق ما بندگان کدامست؟ 

 بندگانی که همیشه مورد ستم و ظلم قرار گرفته اند حقشان چیست ؟ 

 آیا تو چنین تبعیضی را بین بندگانت قائل میشوی ؟ یا شیاطین ؟ 

 چه کسی پاسخگوی این تبعیضات است ؟


۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۰

... فکر میکنم زمان متوقف شده ...

نه گذشته ای را بخاطر میآورم..‌و نه آینده ای میبینم

عجب روزگاری شده .. چشم ها بسته .. گوش ها بسته 

دهانم را هم خودم بسته ام .......

میگوید ... اشتباه میکنی مثل بلبل آواز بخوان ...

میگویم مگر بلبل در نِیِستان و یا گورستان آواز میخواند

میگوید : این گورستان یا نِیِستان را خودت درست کردی!

یادت رفته است ؟؟؟؟

نگاهی از روی غم و نا امیدی بر او میکنم با عجز  میپرسم

آیا کسی نیست که دوباره اینجا را به گلستان تبدیل کند ؟؟

مکثی میکند...............میگوید وقت سفر است ..

میگویم ... در حالی که زمان متوقف است به کجا سفر کنم..

با خنده ادامه میدهد  در خودت سفر کن شاید وقت این باشد........

نگاهم در آینه متوقف میشود .....

دفتر زندگی ام را در حال ورق خوردن به عقب میبینم ...

 

چه سفری .... شاید تنها سفری باشه که میدونی چه 

چیزهایی را خواهی دید بدون کم و کاست ....


( ک) شباهنگ

 


۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۳:۲۰


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۶