شبی آئی به بالینم که چشمم بسته خواهی دید
شبی آئی به بالینم، که چشمم بسته خواهی دید
درون سینه ام قلبی، ز دنیا خسته خواهی دید
شبی سرد و زمستانی، که یلدای غمم باشد
میان موج گیسویت، مرا چشم بسته خواهی دید
شبی پایان رسد جانا، غم و دردِ دل مجنون
به لیلی آنچه میماند، همه سربسته خواهی دید
دلم را بی خبر مگذار، از آن چشمِ دل افروزت
که این خونین دلِ مجنون، دگر پربسته خواهی دید
هر آنچه گویمت امشب، چو نیکو بنگری ای گل
برای روزِ بعد از من، همه پیوسته خواهی دید
حکایت میکنم از دل، کنون تا وقتِ من باقیست
که بعد از من در این دفتر، دلی دلخسته خواهی دید
در این دنیا ز من باقی، نماند جز دل و دفتر
که آن هم بر سرِ گورم، چو یک گل دسته خواهی دید
به صحرای جنون اینک، یکی آرامِ جان دیدم
که این لیلی به صحرا ها، ز دنیا خسته خواهی دید
شباهنگ را چنین منگر، در این دنیای پوشالی
که این سلطانِ حق جو را، همی وارسته خواهی دید
که بعد از من در این دفتر، دلی دلخسته خواهی دید
اینجا رو خودم تصور کردم وقتی توی وبلاگم یا دفتر خاطراتم مینویسم همیشه به این فرک میکنم کسی که این دفتر روبخونه به خسته دلی من پی میبره:)