((( به مژگانت قسم جانا .....)))
چه شبها کز غم عشقت حکایت با صبا کردم
و عمری در پی ات گشتم شکایت از قضا کردم
سرِ زلفی چو میدیدم، پریشان از صبا گشته
به یاد زلف زیبایت حکایت با صبا کردم
چو چنگی قامتم خم شد به زیر بار هجرانت
به یاد چشم شهلایت جوانی را فدا کردم
مُنّور شد از آن رویت، شب یلدای دوران ها
در آن شامی که از زلفت حکایت با خدا کردم
اگر این عمر طی گشته، به چنگ آرم دگر باره
مپرس از من چگونه شد، چرا دل را رها کردم
به مژگانت قسم جانا، که مژگان دلم بودی
خطا کردم که در حقت، بدان شیوه جفا کردم
میان گلشن و گل ها بسی سرگشته گردیدم
تو را از بین هر خوبی، چو یک دلبر جدا کردم
شکستم من در این غربت، چو جامی کهنه و متروک
کسی از من نمی پرسد ، چرا خود بی بها کردم
دل اندر خون خود غلتد، که دور از شیوه ی مردان
چو من نامردمی ها را ، نه از روی دغا کردم
فغان از این شباهنگی، که بر دل میزند نشتر
نمی پرسد ز خود اما، که من با دل چها کردم