خوشا خاکی کز آن پیمانه سازند
خوشا آن مطربان کو خوش نوازند
خوشا آنان که جای معبد و دیر
به کوی بیدلان میخانه سازند
خوشا آن دلبرانی کز سرِ مهر
به وقت تنگدستی چاره سازند
خوشا آنکس که در بود و نبودش
همه یاران به یادش سر فرازند
خوشا جان ها که از حق گشته لبریز
و غیر از آن ز هر کس بی نیازند
خوشا آن بلبلانی کز سر شوق
مدام از هجر گل در سوز و سازند
خوشا مستان که از دل سوز آرند
به جامی جانِ شیرین را ببازند
خوشا صاحبدلان رند و جانباز
که مِی نوشند و آنگه در نمازند
خوشا شیرین لبانِ پاک و بیغش
که از مهر و وفا رو بر نتازند
خوشا آن شب که من پیمانه گردم
به بزمِ دلبران کو دلنوازند
خوشا پیمانه و پیمانه سازان
که با این آب و گل محرمِ رازند
خوشا آنان که دانند این حکایت
نه از روی ریا افسانه سازند
چرا مرغانِ عاشق از سرِ کین
اسیر در پنجه ی شاهین و بازند
بگرد ای چرخ به کام مردمی دون
که درویشان ز مکنت بی نیازند
شباهنگا مکن نازک خیالی
در این بازی همه یکسر ببازند
بیا ای دل رهی دیگر گُزینیم
که از تُربتِ ما خمخانه سازند
شبی بر من تو مهمان شو درون کلبه ی بی نور
که باز آید بر این سایه شعاع تابش صد هور
قدم بر دیده ام بگذار و عطر آگین نما جانم
که این جان در شعف آید، چو پروانه بر آرم شور
تو بنشین من کمر بندم به خدمت تا سحرگاهان
که موسی هم عصا بر کف به خدمت در جبین طور
مرا بنده اگر خوانی ز تخت و عرش سلطانی
قرار آید دلم در دَم، شود جانم ز حق پر نور
چو در ره مانده ام اکنون بزیر سُمِ اُستوران
شکایت از سلیمانت برم پیش صبا چون مور
چو زلفت در ازل دیدم و نقشش بر دلم افتاد
دگر کی دل بَرد از من پریرویان قامت حور
اگر رطلی گران نوشد رقیبم تا که مست آید
شباهنگ زیر ایوانت به یک جرعه شود تنبور
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هر لحظه مرا نقشی دگر آمده در جان
هر دم به دلم شوق دگر سر زند از آن
هر شب ز دلم آتش عشقی فورانست
در دیده ی من نقش ز آن جان جهانست
من اویم و او من، همه جا در دَوَرانیم
او جان جهان ما به جهان زنده به آنیم
او مطرب دل، من همه جا در در پی اویم
او ساقی جان، من همه شب سوی سبویم
چون شیر و شکر قند و عسل لعل لب او
در پیچش آن زلف خمش تاب و تب او
خاطر نتوان بُرد در آن زلف دوتایش
چشمی نتوان دید دمی روی و لقایش
گر خوشه ی پروین ز سماء پاک بچینی
بر گنبد و تارُک جهان هیچ نبینی
در دل بنگر زانکه در این دل بنشیند
گر کس به دلش غیرِ خدا هیچ نبیند
در اویم و با او، همه جا تابع اویم
او ماه من و من همه شب ساکن کویم
در خلوت دل شب همه شب تا به سحرگاه
گردد به دلم نقشِ رخ و زلف نظرگاه
ای مونس جان همدم دل جان و جهانم
جز عشق تو من هیچ نخواهم و ندانم
من هیچ نخواهم ز تو جز ساغر حکمت
زیرا که در آن زلف خمت پر شده نعمت
من زنده از آنم که تو بر من نظر آری
من در پی آنم که به کف باده گذاری
دل در خمِ زلفت همه شب در دورانست
زان زلف دوتا این دل مستم به فغانست
من گمشده در حیرت خود، وای به حالم
ای عشق مگو در دل خود از چه ننالم
خواهم که شباهنگ ز فنا سوی تو آید
زیرا که بقا از رخ زیبای تو زاید
من زنده از آنم که تو بر من نظر آری
من در پی آنم که به کف باده گذاری
آتشی بودم ، کنون خاکستری خاموش و سرد
در درونم هیچ نَبوَد، جز غم و ناله ی درد
ذره ذره ی غبارم، قصه ها گوید تو را
تا به چشم دل ببینی، در رُخم هاله ی درد
در خراباتی که مست و می فروشان پر ز غم
جرعه جرعه سر کشیدم، باده از پاله ی* درد
در گلستانی که پَرپَر ، نو عروسان میشوند
می چکانم اشک رُخ، چون شبنم از لاله ی درد
آدمی، گر رنج و دردِ آدمیت می شناخت
بر لب چاه زنخدانش زند چاله ی درد
از فغان مرغ یاهو ، در عزای بلبلان
بر رُخ گل می نشیند صبحدم ژاله ی* درد
زین همه آه و فغان، حاصل شباهنگ چون شود
تا که مسکینی بمیرد از غم و ناله ی درد
* پاله = پیاله ، جام
* ژاله = کنایه از اشک
من از سرچشمه ی عشقش عجب مستانه نوشیدم
دل از کون و مکان دیگر به جز پیمانه پوشیدم
بیا ساقی تو لطفی کن کُلوخ از خمره ها برگیر*
خُمِ من را دَرَش بُگشا،که در دل من بجوشیدم
اگر بینی که یاقوتی* درون سینه ام دارم
ز یاقوت لبش باشد که لعلش من ببوسیدم
دلم دیگر نمی خواهد که ساقی باده ای بخشد
که من از چشمه ی عشقش بسی مستانه نوشیدم
چو او لیلی بُوَد داند، که مجنون در چه حالی است
به محمل در نشنید او، کلامی گفت و بشنیدم
دوان اندر پی محمل، که آمد نیزه ای خونریز
ولی من از قدمگاهش، گُلی را با دلم چیدم
خدا را ساربان با کس، مگوئی سِرّ این دل را
که از جور رقیبم من، ز چشمان خون بباریدم
تب و تاب شباهنگ را نداند کس چو بلبل ها
که دیگر از غم جانان در این شب ها نخوابیدم
==============================
* کلوخ از خمره گرفتن = باز کردن درب خُمره
* یاقوت = کنایه از دل
گورِ ما روزی ز گل همچون گلستان میشود
تربتم آغشته با ساغرِ مستان میشود
در بهاران وعده گاهِ گل و بلبل خاک ما
در زمستان رهروان را چون شبستان* میشود
نغمه های هجر ما را گر که دیوانی کنند
بیدلان را چون کتابی در دبستان میشود
بلبلان از عشق گل اندر گلستان میپرند
وز نوای بیدلان دنیا گلستان میشود
عشق بازی راه و رسمی و طریقی داردی
ورنه تنها با شریعت ماتمستان میشود
گر شریعت را گُزیدی، هان طریقی پیشه کن
چون که شوره زار دل همتک* بُستان میشود
شهدِ عشقش چون که نوشی از گلستان نگار
دم مزن زیرا که رَشکِ* خودپرستان میشود
هر که دنیا را شباهنگ، چون گلستان بنگرد
چه بخواهد چه نخواهد زین غمستان میشود *
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
* شبستان = خانه یا جای استراحت
* همتک = همانند، هم سرعت و همپا
رَشک = حسادت
*زین غمستان میشود ، کنایه از دنیا رفتن
ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد
صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد
زبور عشق* زند با صدای داوودی
دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد
به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد
هر آنکه باده گرفت و نقیض* پیمان شد
چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید
بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد
به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت
چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد
مکنجفا تو، چو شمعی به عشق پروانه
که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد
کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین
که هر که عشق چشیده فدای جانان شد
به خنده گر به وجد آری دمی شباهنگ را
مبر گمان غم هجران دگر به پایان شد
* چسان = چگونه
* زبور عشق = راز و نیاز های داوود با خداوند که به زبور معروف شد
* هدهد افسر* پرنده ای که پیغامسلیمان را به گفته قرآن به ملکه سبا میبرد و جواب را میآورد
* نقیض = نقض کننده قانون ، یا هرچیزی دیگر
* چمانه لعل = پیمانه ی شراب
*باده سوری = شراب ارغوانی
* پیر = منظور مرشد و راهنما
* اندرون = خلوتگاه