( باده از چشم تر و خونِ جگر ما را بس
از خراباتِ مُغان وردِ سحر* ما را بس
از غم هجرِ رُخش، دیده ی تر ما را بس
بیش از این شکوه مکن، ای دل خونین جگرم
کز همین کؤن و مکان، رَختِ سفر* ما را بس
بر مزارم تو نیآور، گُل و سبزه و گلاب
که غبار از قدمی، همچو گهر ما را بس
مَنِشین بر سر خاکم، چو ز ما بیزاری
ناله ی پر ز غمِ، مرغ سحر ما را بس
باده ی ناب نخواهم، که از این رطلِ گران
باده از چشم تر و خون جگر ما را بس
با دلم تا نظرش گشت، موافق به دمی
از ازل تا به ابد، نقشِ نظر ما را بس
مُشک افشان چو کند، زلف خمش مُلک جهان
بوی آن زلف به زُنّارِ کمر *ما را بس
تیر و شمشیر* رُخش گر که کند میلِ تنم
این سر و سینه که گردیده سپر ما را بس
مستِ آن باده ی نوشین، به هوای تو شدم
ورنه مَکتوبِ قضا، یا که قَدَر ما را بس
بر شباهنگ چه نیامد، ز دَم تیغ جفا ؟
هان از این گُلخن دون* دیده ی تر ما را بس
##################################
* ورد سحر = کنایه از نماز سحر و راز و نیاز
* رخت سفر = کفن
* زُنّار کمر = نخ های تابیده ای که کشیشان بر کمر می بندند
* تیر و شمشیر = کنایه از مژگان و ابرو
* گلخن دون = کنایه از دنیای پست
===================
چند سالیست که با شما همراهم
اشعارتون روز به روز شیواتر می شوند.
و حس عجیبی رو به آدم منتقل می کنند.
ممنون از شما.