دل ما جز طریقِ تو طریقی بر نمیگیرد
چو در سجده فرود آیم ز دامن سر نمیگیرد
دلم اندر کمندت خوش، ز پایش بر سر اندازی
که وحشی مرغکی باشد، و زان جا پر نمیگیرد
پریشان زلف مُشکینت به زین آرد صبا را چون
نظربازان و رندان را از این خوشتر نمیگیرد
حدیث ما و زلف تو، چو در نظم فلک افتاد
دگر از لیلی و مجنون حدیثی در نمیگیرد
ز هر شاهد نظر بندم و دیده بر تو میدوزم
چو میدانم کسی جز تو، مرا در بَر نمیگیرد
مکان و جای دل آنجا، که ماه روی تو تابد
که فردوس ببین را هم از این بهتر نمیگیرد
بگو تا خاک این دل را در افلاکت بیفشانند
که خاکش را دگر دستی، ز کوزه گر نمیگیرد
همه کس را بُوَد در سر، که از تو سلطنت یابد
دل من چون تو را خواهد، ز تو کمتر نمیگیرد
نه خُلدِ هشتمین خواهم، نه طُوبی سعادت را
بجز یک حلقه از زلفت، دلم برتر نمیگیرد
رسان من را فقط جامی و در مستی زکاتم ده
شباهنگ تا تو را دارد، زر و گوهر نمیگیرد