شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان

قسمت دوم ، آهنگر و زن خوش سیما

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۴ ب.ظ

ادامه قسمت اول 


روز دیگر هر که از آنجا گذشت 

چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 


هر یکی فریادی از روزن کشد

ولوله در کوچه و برزن کشد 


عاقلی گفتا که این مرد شریر

بیشک از جان خودش گردیده سیر


همهمه گردد که او دیوانه است

همچو شیطانی ز حق بیگانه است 


چون یکی گفتا، که ای آدم نما

راز و اسرار خودت، افشا نما


از چه رو داری تو آتش را به کف 

گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 


گفت ای پیران حق ای عاقلان

جملگی باشید ، همچون اَحولان *


هر که در دستم نبیند انبری

شیهه ای از دل کشد چون اُشتُری


آنکه نابینا بُوَد پرسد سئوال

از چه خواهد تا بگویم حسب و حال 


رو سئوال از لامکان* کن ای ادیب

یا که زانو در بغل نزد طبیب


من گمان دارم شما دیوانه اید 

یا پی مجنون و یک افسانه اید


چند ماهی چون بر این منوال شد

خیلِ مردم آگه از احوال شد


نام آهنگر بیافتد بر زبان

در بسی از شهر ها در آن زمان


لب به لب آمد سخن زین واقعه

از سر هر کس جهد صد صاعقه


تا رسد بر عارفی هم این مقال

او بگوید کاین سخن باشد محال


عارفی بود و بسی وارسته کس

کرده بود او نفس شیطان در قفس


طاعتی هفتاد ساله دارد او 

نور حق بارد ز هر سوئی بر او 


بیشماران گشته در راهش مُرید

هر کسی آمد، رَهِ او بر گزید


صد حکایت از کراماتش  بشد 

بس سخن از زهد و طاعاتش بشد


لیک او را این سخن باور نبود

وین معما هم برون از سر نبود


چون بسی اصرار شد از مردمان

پیر حق گفتا که باید دید آن 


پس بشد اندر سفر با ده مُرید 

راه آن شهری به آهنگر گزید


چون رسد بر شهر آهنگر به شب

تا سحرگه مانده اندر تاب و تب


صبح فردا چون دمد بعد از نماز

دست سوی کردگار آرد نیاز


کاین معما بر دلم آسان نما 

روح و جسمم را بدان درمان نما


ساعتی دیگر بپا خیزد ز جا 

تا که خود بیند به چشمش ماجرا


در رهش از هر کسی چیزی شنید

هر کسی شرحی بگفتا زانچه دید 


یک بگفتا تا که او شیطان بُوَد

دیگری گفتا که بی ایمان بُوَد


یک دگر گفتا که او جادوگرست 

گرچه اندر پیشه اش آهنگرست 


هر کسی گوید که داند حسب و حال

دیگری گوید که باشد این محال


گشت عارف خسته از این مُحملات 

با خودش گفتا که آمد مشکلات


ره بگیرد دور از نا مردمان

تا مگر پیدا شود بر او دکان


نرم نرمک چون قدم برداشتی

گفت یا رب، گو چه بذری کاشتی


حال او گردد بسی آشفته حال

در شگفت آید ز این قال و مقال 


گه به راست و گه به چپ نظّاره بود 

گوئیا آن پیر، فکر چاره بود 


با خود اندیشد که باید در دکان

راز آهنگر بپرسد در نهان 


آن زمان کو بر در دکان رسد

زانچه را بیند ز سر هوشش پرد 


گفت آیا من به رویا باشمی 

یا که در افکار دیشب ماندمی 


آنچه را بیند به دل باور نداشت

در وجودش تخم تردیدی بکاشت 


لرزه ای افتاد در جان زانچه دید 

آتشی هم از نهادش بر دمید 


چشم آهنگر به عارف خیره شد 

گفت آیا حال و روزت تیره شد؟ 


از چه رو افتاده ای در تاب و تب؟

وز چه رو داری به جان خود تعب*؟


مرد عارف با سلامی نزد او 

آمد و گفتا که خواهم گفتگو


داد پاسخ مرد آهنگر چنین 

آنچه را باید بدانی خود ببین


لیک از من هیچ رازی را مخواه

راهی شَهرت بشو اندر پگاه


من گمان کردم که تو یک عاقلی

لیک بینم همچو مردم اَحولی


این نشاید تا که راز دلبران 

گفته آید در حدیث دیگران


زین سخن در جان عارف آن دمید

کان وجودش را به صد آتش کشید


گفت از دلبر بگو یک نکته ای

بر وجود من مزن هی شعله ای


داد پاسخ این چنین کای مرد کار*

دور شو از من برو زین جا کنار


رو به صحرا در سرت خاکی فشان 

چون نداری در رهت از او نشان


این همه طاعات و این دلق و ردا

پس چه دیدی از خدا اندر خفا


سر به صحرا ها گذار و خود بزن

خرقه از دوشت همین جا بر فکن


این سخن بر پیر آمد بس گران 

با دلی خونین بشد زانجا روان 


پس رها کرد او مریدان و مقام 

سوی صحرا می دویدی بر دوام


خاک بر سر می فشاند و خون ز دل

کای خدا اکنون چرا گشتم خجل


من کجا اندر خطا بودم مگر ؟

وز کجا آمد چنین خاکم به سر


خود گریبان بر گرفت و چاک داد

هم سر و هم صورتش بر خاک داد


ناله ها میکرد چون مرغ سحر 

کز چه رو بودم ز کارم بی خبر


من که عمری در نیایش بودمی 

صبح و شام اندر ستایش بودمی


هر سحر اندر نماز و ذکر تو 

هر نماز شب برای شکر تو 


شد چهل شب بیقرار از ماجرا

تا که آمد یک پیامی از خدا 


گفت که فرماید بگو با بنده ام 

کاین چهل شب حق خود را داده ام 


زانکه در هفتاد ساله طاعتت 

کی تو بودی همچو این یک ساعتت 


با کراماتی که دادم در کَفَت

پس چرا شک کرده بودی در رهت


زانکه آهنگر نگفتا راز خود 

لیک بودی در پی آواز خود


او که گفتا تا که راز دلبری

گفته ناید در حدیث دیگری


پس چرا اصرار کردی بیش از آن 

تا که در یابی حدیث دلبران


هان ندانستی که او سر بسته گفت

خون دل را از دو چشمانش بسُفت


کار او کاری بُدی اندر ضمیر

پس چنین آمد به حال آن بصیر


این بصیرت را نیافتی تا کنون

زین سبب افتاده ای در طاس خون 


ما دگر امشب تو را بخشیده ایم 

زین پشیمانی که در تو دیده ایم 


لحظه ای بعد عارف از رویا پرید

جز خودش را هیچکس آنجا ندید


بر سر و رویش عرق پل بسته بود

زین وقایع هم بسی دلخسته بود 


در نماز آمد به درگاه خدا 

من ندانستم که بودم در خطا 


سجده آمد با سر و با روی خود

چنگ میزد در سر و در موی خود


گر ندانم من، که راز او چه بود 

هر چه بود از زلف طنّاز تو بود 


در گذر از این خطای سخت من 

رحم کن بر حال و روز و بخت من 


پس روان گردد به سوی آن دیار

تا ببیند یک دمی آن مردِ کار


چون به آهنگر رسد با چشم تر 

گویدش ای مرد از من درگذر


من غلط کردم که جویا گشتمی

با زبانی لال گویا گشتمی


چون نکردی سِرّ دلبر را تو فاش

از چنین کاری بسی خوشحال باش


لایق دلبر توئی ای مرد کار

گرچه طاعات من آمد بیشمار


او ز طاعات زبانی بی نیاز

در عمل باید که باشی در گداز


تو به من دادی بسی درس عمل

تا مگر من هم برآیم در کَمَل*


او برفت و مرد آهنگر به کار 

قصه ای باشد چنین در روزگار



* اَحولان = کسانی که حقیقت را نمی بینند،  یا یکی را 

دو  تا می بینند 

* لامکان = کنایه از پروردگار      * تعب = رنج و محنت 

* مردِکار = مرد عمل در راه خدا     * کمل = کامل شدن

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۱۶

نظرات  (۲)

۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۳:۴۶ فرناز فرزان
سلام استاد
خیلی زیبا بود
وجود شیطان برای کمال انسان لازم هست بدون این که خود شیطان به این امر واقف باشه. برای همینم خدا بهش اجازه داده تا بشر رو وسوسه کنه. پس وقتی آدم با وجود توانایی در انجام گناه به خاطر رضای خدا از اون چشم پوشی کنه، رشد می کنه و به کمال مطلق نزدیکتر میشه.
منم نمی دونم این داستان واقعیت داره یا نه ولی خیلی خوبه این نوشته همیشه جلوی چشممون باشه:
"او می بیند"
پاسخ:
سلام بانو فرزان،  سپاس از توجه شما 
بله بطور کلی اگر شیطان نباشد ، دیگر 
فرق بین آدم ها بطور کلی احساس نمیشود
بنده در اینجا خواستم فقط عرض کنم که 
انسانی که فقط یکبار از صمیم قلب برای 
خاطر خداوند و انسانیت از گناه و یا ظلم و ستم 
دست بردار ، ارزش آن بیشتر از آن عارف یا زاهدی
است که فقط بخاطر پاداش از خداوند به دنبال 
زهدی پوچ است ، و حتی خودش هم به پوچی و 
ریا کاری خودش هم واقف است اما مرتب انکار 
میکند و اصرار دارد که او درست میگوید و کار او 
راه خداوند است ، 
جالب بود :)
پاسخ:
ممنون از توجه شما 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی