شباهنگ

شعر های عاشقانه و عارفانه

شعر های عاشقانه و عارفانه

شباهنگ
نویسندگان
======================================
دشتِ شقایق را ببین اینک مزارم گشته است
چشمان شوخ دلبری، ابر بهارم گشته است
 
از غصه ی نامردمی تا پرده در* شد اشکِ من
این شام پر حسرت مرا، صبحِ خُمارم گشته است 
 
ای همدم و ای همنفس من پر کشیدم زین قفس 
بنگر که مُلکِ عاشقان، خاکِ مزارم گشته است
 
کو ناله‌ای تا در سحر، همره شود با چشمِ تر
کز ناله های بی صدا، دل بیقرارم گشته است
 
کمتر به کارِ بلبلان عشوه نما چون نوگُلان 
من گر شقایق از غمم،  لاله نگارم گشته است 
 
خارِ مُغیلان میزند هر دم به قلبم نشتری 
نازم بدین عهد و وفا کو جانشکارم* گشته است
 
ای یارِ شهرآشوبِ من رسمِ وفا اینگونه شد
کاین خار،  هنگامِ سفر چون غمگسارم گشته است 
 
گفتا  چه دانی از وفا، یا عهد و پیمان با خدا
هر کس که نازم را کشد، خاکش گذارم گشته است
 
از عاشقی کم دم بزن زیرا چه میدانی از آن
آنکس که عاشق شد به ما، در ره غبارم گشته است
 
گفتم شباهنگ خسته شد زین راهِ پر شیب و فراز
خواهد که او را برکشی* دنیا چو بارم* گشته است 
================================
 * پرده در = کنایه از کسی که رازی را افشا کند * جانشکار = کنایه از عزرائیل 
* برکشی = ببری          * بارم = کنایه از اینکه دنیا چون باری سنگین بر دوشم است 


 ((ای دوست قبولم کن و جانم بستان....))

 
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰

 

 

 

 

 

چه شبها کز غم عشقت حکایت با صبا کردم 

و عمری در پی ات گشتم شکایت از قضا کردم

 

سرِ زلفی چو میدیدم، پریشان از صبا گشته 

به یاد زلف زیبایت حکایت با صبا کردم 

 

چو چنگی قامتم خم شد به زیر بار هجرانت

به یاد چشم شهلایت جوانی را فدا کردم 

 

مُنّور شد از آن رویت، شب یلدای دوران ها

در آن شامی که از زلفت حکایت با خدا کردم 

 

اگر این عمر طی گشته، به چنگ آرم دگر باره

مپرس از من چگونه شد، چرا دل را رها کردم 

 

به مژگانت قسم جانا، که مژگان دلم بودی 

خطا کردم که در حقت، بدان شیوه جفا کردم 

 

میان گلشن و گل ها بسی سرگشته گردیدم 

تو را از بین هر خوبی، چو یک دلبر جدا کردم 

 

شکستم من در این غربت، چو جامی کهنه و متروک

کسی از من نمی پرسد ، چرا خود بی بها کردم 

 

دل اندر خون خود غلتد، که دور از شیوه ی مردان

چو من نامردمی ها را ، نه از روی دغا کردم 

 

فغان از این شباهنگی، که بر دل میزند نشتر

نمی پرسد ز خود اما، که من با دل چها کردم 

 

 

 

 

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۰۴:۱۹

 

 

 

از این دیوانگی ها و دلِ دیوانه فریاد

از آن دلبر که با عاشق، شود بیگانه فریاد

 

به کوه سینه چنگم شد، مثال تیشه ی فرهاد 

از آن حوری وشِ شوخ و دلی دیوانه فریاد

 

شباب و شاهدی شیرین، شراب و شام بی پایان

از آن عشقی که میگردد، چو یک افسانه فریاد

 

می و میخانه و ساقی، همه سوزد بپای یار

از این مسجد که شد، بتخانه در بتخانه فریاد

 

بدین مستی که گم گشتم، میان هرچه هشیارست 

ز ساقی و از این،  پروانه در میخانه فریاد

 

شدم دلداده ی یاری، که جز نامش نمیدانم

ز غم هایی که خوردم من، در این غمخانه فریاد

 

به دور شمع رخسارش، بسی پروانه سا گشتم

از آن آتش که سوزاند، من و پروانه فریاد

 

شباهنگا مرو این ره، که رسوایی بُوَد در آن

که خون دل شود چون می، وزین پیمانه فریاد

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

الا ای پیر فرزانه

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۰
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××
 
من نه آن مستم که باشم در جوال
آن چنان هستم که مِی، سازم حلال
 
می مرا خون جگر باشد و بس 
از دوچشمم، در بیابی وصف حال

ای دل ار جامی رسد سرمست باش
ور نباشد جرعه‌ای هرگز منال
 
من تو را از لعلِ او شهدی دهم 
تا نباشد بین ما زین پس سوال
 
از میِ عشقش چنان مستت کنم
 تا چو من آشفته مانی در خیال
 
بی تو باشم من ز خیلِ بیدلان
لیک بی او مرده ای اندر جوال
 
گر مرا بنده نداند او به حق
زندگی باشد مرا رنج و ملال
 
گفت، هان خامُش* شباهنگ دَم مزن
این حدیث و آرزو باشد محال
 
گر تو را چشمی به زلف دلبرست
روز و شب باید بسوزی تا کمال 


* خامش = خاموش ، ساکت 
 
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۳۰


بیا ساقی فراموش کن دگر افسانه ی من را 

نِیَم* من درخورِ مجلس، شکن پیمانه ی من را 


به جمع میگسارانت اگر پرسند حالم را 

بگو پیدا نکردی تو، دل دیوانه ی من را 


چو چشمم تر نمی بینی، از آن باشد که هر قدسی

به یغما میبرد هر شب، ز رخ دُردانه ی* من را 


از آن سر در گریبانم، در این دیر خراب* از غم 

که از آدم* ستاندندی، کلید خانه ی من را 


شدم رانده ز کوی او، به یک لحظه هوسرانی

که هجرش خم نمود آخر، دو پا و شانه ی من را 


نباشد در جهان پیکی، بغیر از یک دلی سوته*

که همتک* با صبا پوید، ره جانانه ی من را 


چو این زاهد نبرده پی، به اسرار گِل آدم 

تراشد بهر  مسجد ها، گلِ خمخانه ی من را 


ز ترس از غمزه ی ساقی، که مستان را به وجد آرد

به آتش درکشد از کین ، دَرِ میخانه ی من را 


به یغما میبرد اکنون، ز حیلت هرچه ما را بود 

بجز این مرغ دلتنگ و ز کس بیگانه ی من را 


دلم آزاده از دنیا، سحرگاهان به یُمن می

بَرَد تا کوی دلدارم، غمِ مستانه ی من را 


هر آن عاشق که مجنون شد، ز هجران رخ لیلی 

به آب دیده می پوید، ره افسانه ی من را 


الا آزاده ار* هستی، بخوان از دفترم خطی

که زاهد کفر میداند، خطِ رندانه ی من را 


بیا ساقی شباهنگ را به آن میخانه ای انداز

که هر مُغ* در خفا گیرد، ره بتخانه ی من را



* نِیَم = نیستم 

* دُردانه = کنایه از اشک ،

* دیر خراب = کنایه از دنیا 

* آدم = آدمی که از بهشت رانده شد 

* دل  سوته = دل سوخته 

* همتک = همگام ، هم سرعت  

* مُغ = پیشوایان زرتشتی



۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۸

 

 

چه کس هو هو توان کردن، به جز مرغی شباویز* 

چه کس در گوش عاشق ها، سخن گوید دلاویز

 

چه کس در عشق ساقی شد، که بعد از باده ای نوشین

کند یاقوت لعلش* را، ز شیرینی شکر ریز

 

نخواهم من دگر ماندن، چو صیدی در کمند کین

بزن آن تیر آخر را، بر این مرغِ شباویز

 

هزاران تیرِ جانسوزت، همه بر دل اصابت کرد

کنون پیکانِ* آن مژگان، کند دل را قلاویز *

 

خورم خون دلم هر دم، ز غم چون باده ی نوشین

که خون دل بدین ساغر ، لبالب گشته لبریز

 

اگر با من ندارد کس، سرِ یاری در این گُلخن *

دمی بر دل نظر فرما، که خون بارد غم انگیز

 

برون سازی اگر دردم، کنون از روزنِ این دل

جهان با هر چه آن دارد، بگردد بس دل انگیز

 

شباهنگا مشو دلخوش، چنین روزی دگر بینی

چو دستی نا به حق دارد، به کف تیغی دو دَم تیز 

 

 

*شباویز = نام مرغی که شبها هو هو میکند

* یاقوت لعل = کنایه از لب و دهان معشوق

* پیکان = تیری که با کمان پرتاب گردد

*قلاویز = وسیله ای است که وقتی فلزی را سوراخ 

میکنند با آن در داخل سوراخ دندانه ایجاد میکنند 

برای بستن پیچ 

* گلخُن = آتشدان حمام ها را در قدیم میگفتند 

و کنایه از این دنیا دارد 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۰


  




از خراباتِ مُغان وردِ سحر* ما را بس 

از غم هجرِ رُخش، دیده ی تر ما را بس 


بیش از این شکوه مکن، ای دل خونین جگرم 

کز همین کؤن و مکان، رَختِ سفر* ما را بس 


بر مزارم تو نیآور، گُل و سبزه و گلاب 

که غبار از قدمی، همچو گهر ما را بس 


مَنِشین بر سر خاکم، چو ز ما بیزاری 

ناله ی پر ز غمِ، مرغ سحر ما را بس 


باده ی ناب نخواهم، که از این رطلِ گران 

باده از چشم تر و خون جگر ما را بس 


با دلم تا نظرش گشت، موافق به دمی 

از ازل تا به ابد، نقشِ نظر ما را بس


مُشک افشان چو کند، زلف خمش مُلک جهان 

بوی آن زلف به زُنّارِ کمر *ما را بس 


تیر و شمشیر* رُخش گر که کند میلِ تنم

این سر و سینه که گردیده سپر ما را بس 


مستِ آن باده ی نوشین، به هوای تو شدم 

ورنه مَکتوبِ قضا، یا که قَدَر ما را بس 


بر شباهنگ چه نیامد، ز دَم تیغ جفا ؟

هان از این گُلخن دون* دیده ی تر ما را بس 

   

           

 

       

   



##################################


        * ورد سحر = کنایه از نماز سحر و راز و نیاز


        * رخت سفر = کفن

       * زُنّار کمر = نخ های تابیده ای که کشیشان بر کمر می بندند

        * تیر و شمشیر = کنایه از مژگان و ابرو


 

     * گلخن دون = کنایه از دنیای پست

           ===================

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۰





چو آتش میزنی بر جان، مگر پروانه میخواهی؟

چو در غم میکشی رندان، مگر دیوانه میخواهی؟


دو زلف عنبر خامت، که طُغرائی * زده بر دل 

از این خطی که بُگزیدی، مگر افسانه میخواهی؟


دل اندر گوشه ای خلوت، به خون دل صفا دادم 

ندانستم که چون ساقی، دلی ویرانه میخواهی 


منِ آغشته* را جانا، از این جرعه معافم کن 

چو خود رطلی گران داری، چرا پیمانه میخواهی؟*


به مستی ناله سر دادم، که ساقی با دلم گفتا 

هزاران مستِ دلداده، در این میخانه میخواهی 


گذشتم من از این دنیا، چو دیدم سر بسر سودا 

گُزین کردی اگر ما را، مگو بیعانه میخواهی 


چو سوزاندی من و دل، را ز سوزِ آتش هجران 

مگر غیر از من و این دل، دگر پروانه میخواهی؟


شکنجِ زلفِ مُشکینت، سحر چون در رکاب آید 

به کوی دلپریشان* رو  اگر دُردانه* میخواهی 



شنیدم با دلم گفتا، صبا از راهِ غمّازی *

شباهنگ را بگو امشب، چه از جانانه میخواهی ؟


چو گفتم، گفت چُون باشد،* هوای این خیال خام

که از رطل گران* ما، تو هم پیمانه میخواهی؟



*طُغرائی = نوعی خطوط منحنی درهم که بشکل زیبائی طراحی شده باشد ، مثل زلف طُغرائی 

* آغشته،= کنایه از آلوده به عشق 


* چو خود رطلی گران ..... = چون خودت هزاران عاشق پاکباز داری،  چرا دنبال دلی شکسته و فرتوت هستی 


* دلپریشان = خسته جانان   * دُردانه = کنایه از اشک یتیم یا مسکین 

* غمّازی = سخن چینی  


* چُون باشد  = چگونه باشد 

  * رطل گران = ظرف بزرگ شراب 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۰

 

اندر گمان نیاید لیلیِ چون توئی را

وندر جهان نگنجد مهرویِ چون توئی را

 

صورتگری ز چین هم نقشی نبیند از تو 

چون ماهِ نو ندارد، ابرویِ چون توئی را 

 

آن چشمِ مستِ ساقی از شرم بر هم افتد

تا در پیاله بیند، جادویِ چون توئی را

 

هر مست شد غلامت تا در خیالِ خامش 

در گوش حلقه سازد یک مویِ چون توئی را 

 

آهوی مُشک افکن، مُشکش دگر نخواهد

زیرا شنیده وصفِ، گیسویِ چون توئی را 

 

چشمان مست خوبان مستی ز کف بدادند

تا دیده اند چشمِ، دلجوی چون توئی را 

 

من در خیال خویشم مجنون روزگارم

چون یار خود بدانم لیلیِ چون توئی را 

 

گفتا برو شباهنگ دانی عجیب باشد

زین پس کسی ببیند، رهرویِ چون توئی را 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۳۵






هان مرغِ دل افسرده، این دم تو غنیمت دان 

 وین درد و غم عشقش، پاداش چو نعمت خوان

 

بر خیز که هر عاشق مجنون نشود در عشق 

فرهاد صفت باید، شیرین گذری از جان

 

ره سخت بُوَد اینجا، گر طالب دلداری 

چون در طلبش آئی، پیدا شودت صد خوان*

 

بینی که هزاران سر، خَم در قدم اول

از شرم به هر سوئی، یکباره شود پنهان

 

در این طلبِ مشکل، باید که خزی* چون مار

آهسته چو تنهایان، ورنه خورَدَت ثُعبان*

 

گر راهبری خواهی، اندر پی پیری* رو 

ورنه هدهد مغرض،* در ره کُنَدَت حیران 

 

در عشق نشاید تا، دلاله بَرَد پیغام

گر عاشق خود جوشی، این گوی و این میدان

 

میجوی تو دلدارت، تا خود بنماید راه

آنگه بگُذر زین جان، تا ره شودت آسان

 

بگذر تو ز این دنیا، گر طالبِ او هستی

رسوا تو ز عشقش شو، یا نوکرِ نامردان

 

هی دم مزن از عشقش، تا خود نشناسی تو 

خود را بشناس اول، تا خود شوی بُرهان*

 

دیدی تو اگر روزی، خود لایق این راهی

حیرت زده چون مرغی، دنیا شودت زندان

 

زنهار که هر لحظه، شاهینِ اَجل آید 

میکوش که پیش از آن، یک توشه بری رضوان*

 

گویند از این دنیا باید ببُری دل را 

گر دل نبُری حالا، با خود بَرَدت شیطان

 

در روزِ لقای او، آنگه که رود بر عرش

بر سر بزنی مُشتی، چون پتک به هر سندان

 

لب میگزی از حسرت، از غصه زنی بر سر

فریاد که این دنیا، نابرده دلم فرمان

 

این حرف نه من گویم زیرا همه پوچم من 

فرموده ی او باشد، اندر همه ی قرآن

 

چون تکیه زند عرشش، از بهرِ قضاوت او 

صد کوه ز هم پاشد، چون پنبه ی حلاجان*

 

ای دل چه توان کردن، تا زین گُذر فانی*

بر ما نظر اندازد، آن نکو رخِ سُبحان*

 

بر خیز شباهنگ را لختی تو نصیحت کن 

تا آنکه رود روزی در موکبِ* آن خوبان


   * خوان = کنایه از هفت خوان عشق

* خزی = یعنی باید چون مار بی سر و صدا  در حال خزیدن باشی و هیاهو و تظاهر نکنی که چکار داری انجام میدهی

* ثعبان = مار بسیار بزرگ چون اژدها کنایه از نفس شیطانی

* اندر پی پیری = به دنبال مرشد و راهنما باش 

* هدهد مغرض = کنایه از کسی که با‌ خرافات  انسان را گمراه میکند

*برهان = دلیل ،      رضوان = بهشت 

* پنبه حلاجان = اشاره به آیه ای است که فرموده کوه ها 

مثل پنبه حلاج نرم میشود ،

* گذر فانی = کنایه از این دنیا 

* سبحان = یکی از صفات خداوند 

* موکب = در رکاب و یا همراه 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۸